جمعه، ۲۷ اکتبر ۲۰۲۳
یه خاطره محوی دارم که روزی که خبر مردن ویگن اومد، با یه سری از دراکل از دانشگاه با ماشین یکی از بچهها رفتیم، بالای پل صدر پیاده شدیم و از شریعتی پیاده برگشتیم پایین. یه نفر سرحال نبود و توی مسیر سعی میکردیم با ترکیب نصیحت و مسخرهبازی، از اون حال بکشیمش بیرون. اما یه جای این خاطره میلنگه، چون یادم نمیاد کسی مسیر خونه رفتنش از صدر باشه که بخواد سر راه ما رو پیاده کنه. حالام که میگن خبر ویگن مال بیست سال پیش بوده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۰ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲۰ اکتبر ۲۰۲۳
آژیر قرمز که میزدن، میدویدیم میرفتیم زیرزمین. اگر شب بود، چراغ روشن نمیکردیم. با نور شمع یا یه چراغقوه کوچیک میرفتیم که به خیال خودمون توجه خلبانی که قرار بود بمبشو بندازه، جلب نشه. یه ساختمون دوطبقه قدیمی بود با یه زیرزمین که همه گوشهها و همه ساکنینش آشنا بودن. اما یه شب که بدو بدو و نفر اول داشتم میرفتم پایین، وسط پلههای زیرزمین یهو بد ترسیدم. هنوز نمیدونم چی دیدم یا متوجه چی شدم که به اون شدت ترسیدم. اما حس اون ترس هنوز یادمه. لرز، جیغ، گریه. حتی واکنش بزرگترها یادمه که میفهمیدم تا اون وقت چنین رفتاری ندیده بودن و متعجب و نگران بودن.
این روزا با فیلمای این بچههای ترسیده، بهتزده و لرزون که از بمبارون خونه و محله زنده موندن، برمیگردم وسط اون راهپله. لعنت به همتون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۱۷ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۳ اکتبر ۲۰۲۳
لباس تمیز اتوکشیده ندارم که فردا بپوشم برم سر کار، عوضش زده به سرم نشستم داستان شهناز و ممدآقا مینویسم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۰۳ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۱ اکتبر ۲۰۲۳
پیرمردی که هفته پیش به آپارتمان اون طرف خیابون اسبابکشی کرده، وسط جعبههای بازنشده وایستاده. دستاشو کرده تو جیبش و خیره شده به یه گوشه. نیم ساعتی هست که تو این وضع مونده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۲۹ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۳
آخرین بار همین پنج ماه پیش دیدمش که داشت خداحافظی میکرد که بره یه شهر دیگه. قبراق، سرپا، خوشقیاقه و خوشپوش، پا به پای دوتا بچه کوچیکش میدوید. بعد اسبابکشی متوجه شده سرطان داره و متاستاز هم داشته. شیش بار شیمیدرمانی کرده و دو هفته دیگه هم جراحی داره. عکس جدیدش قابل تشخیص نبود برام. واقعا ترسناکه که زندگی میتونه تو این مدت کوتاه اینجوری زیر و رو بشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۶ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۸ سپتامبر ۲۰۲۳
به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۰ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۹ اوت ۲۰۲۳
لمی تو تمام طول آهنگ با لحن خشن و عصبانی میخونه، اما اون never on your side آخرش حس حسرت داره. واقعا چرا؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۲ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۱۷ اوت ۲۰۲۳
اگه یه روز بخوام دربارهٔ تجربهٔ خواجه نصیر داستان بنویسم، میدونم فصل اول و آخر باید مال کدوم کاراکتر باشه. در مورد وسطش اما هیچی نمیدونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۵ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۷ اوت ۲۰۲۳
تنها جایی که از عنوان دکتر استفاده کردم، روی کارت اتحاد ستارهای (Star alliance) بوده. ماه پیش وسط پرواز به بلغارستان، یکی از مسافرا حالش بد شده بود و تو هواپیما دنبال دکتر میگشتن. شانس اوردم که اون پرواز عضو اتحاد نبود و کسی از ادعام خبر نداشت، وگرنه لابد باید کلی توضیح میدادم و مسخره خاص و عام میشدم. باید همون یه دونه عنوانم از اطلاعاتم پاک کنم که بین زمین و آسمون استرس نگیرم و مجبور نباشم زیر صندلی هواپیما قایم بشم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۴ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۵ ژوئیه ۲۰۲۳
دو جور خواب ترسناک داریم. نوع اول، توی خوابْ ترسناکه. چیزی میبینی که توی بیداری ازش میترسی، از خواب میپری، متوجه میشی که خواب دیدی، میدونی چرا ترسناک بوده، سعی میکنی بهش توجه نکنی و میخوابی. اما توی دومی، چیز ترسناکی نمیبینی. یه خواب معمولیه که صبح خاطره نصفه نیمهای ازش مونده. شاید حتی توی خواب ازش لذت هم برده باشی. اما توی بیداری، مواجهه با اون چیزی ته ناخودآگاهت که باعث شده همچین خوابی ببینی، میترسوندت. و این دومی خیلی بدتره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۳۵ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۲۲ ژوئن ۲۰۲۳
کسی که میگه هرچی بشه دیگه بدتر از این نمیشه، باید زد تو دهنش. همیشه، همه چیز قابلیت بدتر شدن داره.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۲ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۲۱ مه ۲۰۲۳
خواننده داشت از غم معشوقی که دیگه قرار نبود هیچوقت ببیندش میخوند، من تمرکز کرده بودم روی متن شعر که از نشونهها بفهمم معشوق مرده یا ترکش کرده. بعد به خودم اومدم و دیدم فرقی به حالش نداره، چون در هر دو حالت سوگ داره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۰ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۱۹ مه ۲۰۲۳
پولا رو دادن، کاغذا رو امضا کردن، بعد میگن میشه کلیدا پیش خودتون بمونه، پسفردا بگیریم؟ دید داریم متعجب نگاهش میکنیم، توضیح داد که آخه چک کردیم، پسفردا خوشیمنه. این حالا جوون و تحصیلکردهشون بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۱ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲ مه ۲۰۲۳
Everything changes, it all stay the same
Everyone guilty, no one to blame
Every way out, brings you back to the start
Everyone dies to break somebody’s heart
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۴۹ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۵ آوریل ۲۰۲۳
همیشه به چشم مظنون دیده میشیم. تو ایران چون اون جوری نبودیم که دوست داشتن، مظنون بودیم. اینجا چون خارجیایم مظنونیم. پدر و مادرمون مظنونن که بیان و برنگردن. ما که بریم ایران تو فرودگاه سین جیم میشیم چون مظنونیم. همینجوری روزمره ازمون انرژی گرفته میشه چون باید دائم خودمونو ثابت کنیم. تا کی میشه تحمل کرد و سالم موند؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۰ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۳۱ مارس ۲۰۲۳
صبح بیدار شده گفته یه چشمم نمیبینه. رفتن دکتر، گفته عصب بینایی از بین رفته و اون یکی چشم هم کم کم به همینجا میرسه. مام که کارمون و کاربردمون شده غصه خوردن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۴ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۸ مارس ۲۰۲۳
از گشتن تو سوپرمارکت خوشش میاد. اگر چیزی هم نخره بازم از پیدا کردن و بررسی جنسای عجیب و غریب از گوشه و کنار دنیا خوشحال میشه. دو سه ماه بود که هر وقت میرفتم خرید یه چیزایی رو نشون میکردم که وقتی اومد نشونش بدم. حالا از وقتی بهش ویزا ندادن دیگه حوصله خرید روزمره هم ندارم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۷ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱۴ مارس ۲۰۲۳
صیح تو راه مهدکودک همینجور که داشت غر میزد و یواش میومد، گفت: خستهام، دیشب کم خوابیدم، تا قصه تموم شد صبح شده بود.
فکر کنم بیست سال هست که همچین تجربهای نداشتم. اصلا یادم رفته بود که همچین حسی هم وجود داره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۸ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۳ مارس ۲۰۲۳
بر پدر پدرسگتون لعنت. بیچاره ما که از هر طرف گیر یه مشت عوضی افتادیم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۹ نوشت.
.............................................................................................