مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


سه‌شنبه، ۳۰ آوریل ۲۰۰۲

مرغ خسته پر کشید وافق روشنو دید
تو هوای تازه دشت به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۷ آوریل ۲۰۰۲

بارون میاد. پس چرا برف نمیاد. مورفی قوانینش رو از من دزدیده. امتحان دارم. خیلی بدی. چقدر سر و صداس اینجا. کرت کوبین. بی بی پیک. خانم گل یه مشکلی داره که ما نمی دونیم. پواسون و لاپلاس. باربا پاپا. دلربایی. قوچان. آمریکا. سیاست. سید جواد. کلاغ. قبرستون. مایلی کهن. پژواک. انجیل. یه زنگ تلفن. جهود. عمله. آخ سرم. شبحت زندگیمو گرفته. وای عجب خرتوخریه رو میزم. کمپوت. بابا پاگانینی. سیصدوشصت وات. تایپ کردن حوصله می خواد. وای وای وای. چپه شدم از رو صندلی. پسره دست و پا چلفتی. الاغ عوضی. یه مشت خودکار تموم شده. یه عالم کتاب نیمه تموم. بازم کرت کوبین. عشق کوفتی یا دوست داشتن بچگونه. بوی عطر. یه نفر اون در حمومو ببنده سوسک داره از سرو کولم بالا میره. آذین اون پدال وسط پیانوتو بگیر. یه جونور شر که همونجوری گنده شده. پوریا. وای چقد این بیچاره رو دودرش می کنین. اااااااه یکی آشغالا رو ببره من حال ندارم. پشه پدر سگ دست از سرم وردار. آخه خنگ خدا اینترنت شبونه گرفتنت دیگه چی بود. یه دفتر خاطرات که هرچی به آخرش نزدیک تر شدم کمتر نوشتم. دلم هوس یه عروسی توپ کرده. کلی قر دارم که بدم. اسباب بازی جدید بابا. خب یه دفعه اون manual رو بخون. واسه همین نوشتنش. مگه من بابای سامسونگم که بدونم چجوری کار می کنه؟ اااااه آذین از پیانو زدن فقط همین دامبولیای ایرانی رو بلدی؟ طفلک بتهوون اگه بفهمه. دلم لک زده واسه یه جک جدید باحال. کاش پیانو رو ول نکرده بودم. وای راست میگه عجب راهنمای آشغالی داره سامسونگ. یادش بخیر قدیما هر روز تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. نچ نچ چقد دلم واسه کوسه، خجی، صدببو، قلی، جمعه، نونکل تنگ شده. هوس سینما کردم. شیطونه میگه پاشم برم سینما فرهنگ. وای روشنک دکترا تو گرفتی؟ واسه همین دیگه نمیای خونه ما با هم خمیر بازی کنیم؟ریحان تو چی؟ پویا تو دفاعتو کردی؟ امین چیکار میکنی که هیچ خبری ازت نیست؟ احسان تورو که تو دانشکده می بینم معمولا. بچه ها دلم لک زده واسه اینکه منو بفرستین دنبال نخود سیاه چون از همتون کوچیکترم. چرا حالا که بزرگ شدیم اینهمه منو تحویل می گیرین؟ نمی سازه بهم. من دیگه عادت کردم تو مهمونیا با بچه ها بپرم چون اونا از قدیم منو تحویل می گرفتن. بازم کرت کوبین. عجب حس عجیبی تو صداش هست تو آلبوم Unpluged . وای سی دی عمو اینجا جا موند آخرش. دوست دارم یه کاری بکنم که تا آخر دنیا اسمم بمونه. شاید رفتم قاتل سریالی شدم. زمینشو دارم. من نواده پسر شمشیرم. من از نصف دورو بریام متنفرم.همه حقشونه که هرچی سر من اوردن سرشون بیاد. آخیش چه عجب تو دست از سر اون پیانو ورداشتی. چرا همه چیزو از من می پرسین تو این خونه؟ به خدا من نوارتو نخوردم. به خدا نمی دونم. چرا نمی ذارین یه دقیقه فکرم واسه خودم باشه؟ اینجام اینجا. خب معلومه دیگه وقتی صدای نوارم تا ته بلنده نمی رم تو کوچه که. وای دلم واسه استخر رفتن لک زده. دو ساله شنا نکردم. می ترسم ایندفعه برم تو آب غرق شم. چرا من از بچگی جای بیشتر کارایی که بقیه بجه ها می کردن کتاب می خوندم؟ حتی سر شام. وای بهار این پوستر خرسا خیلی قشنگه. زدمش بالا مونیتورم که همش ببینمش. هنوز خودمو توش پیدا نکردم. احتمالا اونیم که دهن نداره و چشاش گریونه. آخ بازم چشمم به این کتابه افتاد. ده سال پیش خریدمش.هنوزم می تزسم بخونمش. تازه عکساشو انداختم دور.خوابم میاد. نمی خوابم چون میترسم خوابتو نبینم. قانون ولتاژها. اااااه. همیشه از دوستی من سواستفاده شده. ایندفعه هنوز نشده. خدا کنه هیچ وقت در مورد اینا دیگه به اون نتیجه نرسم. عجب رانندگی کردم اون روز، امروز همه ازم شاکی بودن. دلم لک زده واسه مردن. آخه یکی به اینا بگه دعوا جای دختر نیست. باید تا هفته دیگه یاد بگیرم یه برنامه بنویسم که بیتمپ بخونه. پردازش تصویر خداس. خدا یکیه؟ توحید وجود داره؟ دلم لک زده واسه مردن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۴ نوشت.

بابا توام که از بس مارو تحویل گرفتی، تحویل دونمون پاره شد.
دیگه خسته شدم. احساس زیادی بودن، زاید بودن بهم دست داده. انگار جای من تو این جمع نیست وقتی که تو با همه میگی و می خندی ولی با من اینقدر سرد برخورد میکنی.
دیگه این غوزک پام یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره
چشای همیشه گریون آخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۳ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۶ آوریل ۲۰۰۲

الاغ، عوضی، کثافت، موجی، حیوون ……
هنوزم وقتی یاد صورت کبودش میافتم دلم میگیره. کاش اقلا منو زده بود. من که به خوردن عادت دارم، تو تمام زندگیم روحا و جسما خوردم ولی این داداشم حساسه، روحش لطیفه.
من که به اون صورت به معاد اعتقاد ندارم ولی تو حمال که بهش اعتقاد داری. مطمئن باش ازت نمی گذریم، نه من و نه هیچکدوم از بچه هایی که دیروز اونجا بودن. مگه از رو نعش من رد شی که بتونی از پل صراط رد بشی.(اونجا که همه مرده هستن، از بس زیادم هستن نصفشون زیر دست و پا می مونن پس این تهدید اونجا جواب نمی ده، باید دنبال یه حرف بهتر بود).
چی میتونه احساس بد جوون بیست ساله ای که تو روز روشن به جرم هیچی از یه الاغ گردن کلفت سیلی می خوره رو درست کنه. حتی سیلی که به اون بیشعور زد هم نمی تونه.حتی اعتراف اون حمال به گه خوردنم نمی تونه.
مرهمی خواهم برای این زخم
– زخم بی گناهی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۵۱ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۵ آوریل ۲۰۰۲

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۴ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۳ آوریل ۲۰۰۲

حوصله نوشتن ندارم. پس ای افکار من بروید گم شوید که نخواهم نوشتتان

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۴ نوشت.

وای که چقدر من گیجم. کلاسورمو با همه کاغذاش و جزوه هام جا گداشتم تو آزمایشگاه فیزیک. حالا باید یه آزمایشم برای فردا بنویسم که عددای اونم تو همون کلاسوره مونده.
تا حالا دیدین که کسی گزارش آزمایشگاه بنویسه ولی بدون عدد؟ خب به هر حال من امشب باید اینکارو بکنم. تازه امتحان مدارم دارم فردا که جزوه اونم تو کلاسورمه.
راستی راجب کوئیزای امروزم اصلا سوال نکنین که حوصله یادآوریشو ندارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۳ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۲ آوریل ۲۰۰۲

اگه احیانا امروز یه خلی رو دیدین که ساعت سه بعد از ظهر داشته تو کوچه مبحث “دی الکتریک ها در میدان الکتریکی ساکن” و بعدشم “چگالی شار الکتریکی و ضریب دی الکتریک” رو میخونده می تونین مطمئن باشین که منو دیدین. از بس مغز درد داشتم امروز کلیدامو پیش یکی از بچه ها جا گذاشتم. مجبور شدم پشت در بشینم و دوتا از گیر دارترین بخشای الکترومغناطیسو تو کوچه بخونم تا یکی بیاد واسم در رو باز کنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۷ نوشت.

دیشب مورد نصیحت شدید یکی از دوستای خوبم قرار گرفتم (نصیحت شدید یعنی همراه با تهدید و دعوا) و باعث شد به این نتیجه برسم که:” زندگی که همش زندگی کردن نیست که، قاطیش حمالی و درس و مصیبتم هست.” به هر حال دستت درد نکنه که دیشب اشک مارو دراوردی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۵ نوشت.

وای اگه فردا شب زنده برسم خونه خیلیه. دیشب که تا ساعت سه داشتم درس می خوندم خیر سرم. صبحم هفت پاشدم بدوبدو رفتم سر کلاس خاله خانم. از بعد از اونم تاحالا که ساعت یه ربع به یازده شب هستش دارم الکترومغناطیس می خونم (مثل بز).تازه درسش تموم شده. هنوز یه دونه مثالم حل نکردم. هنوز گزارش کار آزمایشگاهمم مونده که هیچیشو ننوشتم. یه گزارش ناقصم دارم که بلد نیستم کاملش کنم. امشبم باید تا صبح بیدار باشم. بعدش فردا باز از کله سحر برم با بچه ها سوال حل کنیم.بعدش باید سر کلاس برم پای تخته سوالای فصل دوی کتابو حل کنم. بعدش باید امتحان فصل سه همون کتابو بدم. بعدش اگه فرصت شد باید ناهار بخورم که خودش کلی آدمو خسته می کنه. بعدش باید زود برم دنبال حذف سیگنال. بعدش باید قبل از ساعت دو خودمو برسونم بانک واسه وامم.بعدش باید دوباره برگردم دانشگاه کوئیز الکترونیک بدم بعدش بدوبدو برم دانشکده علوم یه آزمایش کوفتی دیگه انجام بدم که اصلا نمی دونم چیه. تو این فاصله ممکنه یه سری کارم بابت چاپ “پژواک” بریزه سرم. تازه همه اینا به شرطی هستش که حتی طرف انجمن علمی نرم (همونطور که دو هفتس نرفتم و هنوزم کلی کار مونده واسم، خودم دیگه خجالت می کشم.). همه اینا که تموم بشه تازه احتمالا بر میگردم دانشکده خودمون که با بچه ها یه “چایی چمن” بزنیم و یه دوکلوم حرف بزنیم چون همه فردا سرشون خلوت تر می شه.
بعد از همه اینا وقتی رسیدم خونه که معلوم نیست کی برسم، یا اصلا برسم یا نه، باید بشینم مدار بخونم واسه امتحان فرداش.شبشم اگه شد باز یه دو ساعتی بخوابم. اون امتحان که تموم بشه تازه هنوز امتحان ریاضی شنبه می مونه و در ضمن پنجشنبه هم باید از صبح زود تا بعد از ظهر سر کلاسای جبرانی باشم که اساتید محترم برامون راه انداختن. بعدش اگه واقعا عمری بود باید از پنجشنبه ظهر تا شنبه صبح ریاضی بخونم. واااااای پس من کی بخوابم؟ همین جوریشم چشمامو به زور باز نگه می دارم.
آخه الاغ جون اگه جای نوشتن این پرت و پلاها الآن یه کم به کارات رسیده بودی از اون طرف اقلا نیم ساعت می خوابیدی!!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۴ نوشت.

واااااااااااای…… الآن دیورژانس افکارم مثبت بینهایته و کرل افکارم صفر.
قضیه هلم هوتز میگه با داشتن کرل و دیورژانس یه میدان میشه اون میدانو تعیین کرد.
حالا یه بیکاری می خوام که بیاد افکار منو تعیین کنه چون خودمم نمی دونم به چی دارم فکر می کنم.
===================
برای اونایی که نمیدونن: کرل برداریه که مقدار پیچش یه میدان برداری رو نشون میده و دیورژانس اسکالریه که مقدار واگرایی میدان رو نشون می ده. (اونایی که نمی دونستن حالا چیزای بیشتری رو نمیدونن.)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۷ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۱ آوریل ۲۰۰۲

حالا که یاد حمید مصدق افتادم حیفه اینو ننویسم:
در میان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم،
– می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری.
تو توانایی بخشش داری.
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
– که مرا،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من می بخشد،
شور و عشق و مستی*
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر،
رونقی دیگر هست.
می توانی تو به من،
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من، آنچه را می بخشی.
=======================
*طبق نوار “از ما به مهربانی یاد آرید” با صدای خودش وگرنه تو کتاب من نوشته:”چشمهای تو به من آرامش می بخشد.”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۶ نوشت.

من چه High ام امشب
و من هنوز نمی دانم
که چه بر سر خود آورده ام.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۱ نوشت.

اصلا به نظر من تجمع برای اعتراض به جنایات اسراییل خیلی کار خوبیه. چون اون هفته که بسیج دانشگاه تجمع راه انداخته بود و مثلا همه رفته بودن اعتراض (جون خودشون) نفوذ بسیج کار خودشو کرد و کلاسای اون ساعت تعطیل شدن. منم یه کوئیزم پرید. هرچند که این هفته می گیرن زوری. ولی خب یه هفته عقب افتادنم یه هفتس دیگه. اینا دیگه دارن پدرمونو در میارن تو این هفته کل واحدای ترممو باید کوئیز بدم. منم که ماشالا هزار ماشالا همشونو بلدم الآنم واسه همین آنلاین شدم. راستی یادتونه اون وقتا که بچه بودیم (من یکی که هنوزم هستم) اونایی که دیکتشون بهتر از بقیه بود میرفتن “دیکته پا تخته ای”؟ حالا کار ما برعکسه تو این کلاسه اونایی که نمره هاشون کمتر شده باید برن پاتتخته واسه بقیه مساله حل کنن. منم که اصولا اگه نمره خوب بگیرم مریض می شم. واسه همین سه شنبه باید برم پا تخته. تازه خجالتیم که هستم(وای چقدر روده راست تو شیکم این بچه هست. آیدین و خجالت؟) اونوقت دست و پامو گم می کنم جای میدان پتانسیل حساب می کنم. خدا رحم کنه.
کسی میدونه موضوع الکترومغناطیس چی چیه؟ من که هنوز نفهمیدم. همشم دارم میزنم تو سر خودم که واسه پس فردا بتونم اقلا نیم نمره بگیرم.امروز که دیگه داشتم از خجالت آب می شدم. داشتیم با بچه ها درس می خوندیم، یه چیزایی می گفتن که من انگار تو عمرم به گوشم نخورده بود.خاک به سرم شد.
داشتیم تو حیاط مثلا درس می خوندیم که یهو بارون گرفت. اونم چه بارونی. مام یه ده دقیقه ای قشنگ زیر بارون موندیم و خیس شدیم حسابی. بارون خیلی ماهه ولی آسمون گرفته رو دوست ندارم. دل منم مثل آسمون می گیره. یعنی خدا نمی تونست آسمونو نگیرونه ولی بارون ببارونه؟

وای باران، باران
شیشه پنجره را باران شست،
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

ولی راستی بگو ببینم از دل تو چه کسی نقش مرا شست؟
I’m just ended up walking
in the cold november rain.
(منظور همون بارون آبانه با شیش ماه تاخیر)
(توروخدا ببین از اسرییل به کجا رسیدم)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۸ آوریل ۲۰۰۲

عجب کوهی رفتیما امروز. تا حالا دیگه ساعت یازده کوه نرفته بودم که امروز رفتم. اما خوب بودا از دفعه بعدم همین ساعت میرم. چهار نفر تنبل که بخوان برن کوه از این زودتر محاله بتونن برن.
انگار تو اون آگهی نیازمندی دیروز تجدید نظر کنم : به شش تن سنجد نیازمندیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۵ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۷ آوریل ۲۰۰۲

امروز یکی از بهترین دوستام دچار یه جور فروپاشی عصبی شد. نمی دونم دقیقا چرا چون حتی حاضر نبود با من حرف بزنه یا جوابمو بده. هر چی بوده این قضیه کارنامه ها یهو باعث لبریز شدنش شده. حتما خیلی بهش فشار اومده بوده تا لبریز شده چون با شخصیت محکم و مثبتی که اون داره تنها کسی که انتظار نداشتم تو این وضع ببینمش اون بوده.
اون تو این وضعیت بود اونوقت حتی من یه کلمه باهاش صحبت حسابی نکردم. قربون خودم برم با این دوستی کردنم. حتی از عصر تا حالا نتونستم بهش زنگ بزنم که ببینم حالش چطوره چون می ترسم میزون نباشه و من دست پامو گم کنم یه حرفی بزنم که بدترش کنه. آخه راستشو بخواین من خودم تو چند وقته ی اخیر سر یه قضیه ای ناراحتش کردم. که حتما یه بخشی از ظرف تحملش رو من پر کردم. می تونم بگم حتی از خواهرم برام عزیزتره و اونوقت ناراحتش کردم.الآنم خیلی نگرانشم.
به هر حال ببخشید که من اینقده الاغم. ببخشید که ناراحتت کردم. تقصیر خودم نیست، شعور ندارم. توروخدا منو ببخش. هرچند که اصلا فکر نمی کنم در این مورد مستحق بخشش باشم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۹ نوشت.

وای امروز کارنامه های ترم پیش ما رو دادن. واقعا خجالت آور بود. دارودسته ما دم در آموزش دانشکده منتظر بودن که تا کارنامه ها آماده شدن قبل از همه کارنامه هامونو ورداریم که یه وقت کسی نفهمه که ما خواص دانشکده ترم پیش چه گندی زدیم (در مورد این قضیه خواص بعدا توضیح می دم که چرا ما خاصیم. البته هر وقت حالش بود.) البته فکر کنم دیگه همه فهمیده باشن که ما سر کلاسای ترم پیشمون می ریم دوباره. دیگه احتمالا بچه های ورودی هشتادم که اصلا دانشکده برق نیستن و علومن فهمیده باشن. فقط علی اصغر مدیر روستا مونده که نمی دونه!!! من که شخصا وقتی نمره هامو نگاه می کردم خیلی خجالت کشیدم. تو کارنامه های ما نمره همه واحدایی رو که تا حالا ورداشتی می نویسن. ترمای پیش از پونزده داشتم تا بیست بعد یهو ترم قبل یه مشت ده یازده ردیف شده واسم به اضافه یه نه و یه هشت. واقعا شرم آوره. این ترمم اگه نجنبم خیلی وضعم بهتر نخواهد بود.
آگهی نیازمندی: به یک ونیم تن سنجد نیازمندیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۸ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۶ آوریل ۲۰۰۲

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۴ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۵ آوریل ۲۰۰۲

وااااااااااااای
دیوونه شدم. تو این خونه انگار همه عقده حرف زدن دارن تا ولشون می کنی شروع می کنن به یه بند حرف زدن. البته تاریخدانان و زباندانان معتقدند که این مشکلات بعد از تولد من و با فرصت ندادن من به دیگران برای حرف زدن بوجود اومدن. ولی خب معلوم می شه که من خوب می کنم فرصت نمی دم حرف بزنن وگرنه که مخم خورده شده بود تاحالا.
وااااااای . بسسسسسسسسه دیگه، کلافه شدم. چقد حرف می زنین شماها.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۵۹ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۳ آوریل ۲۰۰۲

خودمونیما این اصطلاحات و تیکه هایی که هر روز می گیم واقعا اتفاقم میافتن ها.
تو دانشگاه ما یه استاد هست که آخر استاده، واقعا شاهکاره. میاد سر کلاس الکترونیک معارف درس میده. همش قصه امام و پیغمبرسرهم می کنه. (معروفه که تو یکی از همین بالای منبر رفتناش یکی راجب حقیقت داشتن قصه هاش ازش یه سوالی میکنه که ایشون با تعجب می پرسن پس سر کلاس معارف به شما چی درس میدن؟ که یکی دیگه از بچه ها حاضرجوابی می کنه و می گه الکترونیک!!!) داشتم می گفتم. این بابا وقتایی هم که معارف درس نمی ده هم خیلی الکترونیک بارش نیست که بخواد درس بده. خلاصه اون هفته داشته سر کلاس خالی می بسته که “آره، من خودم ترانزیستور چهارصد واتم دیدم” که یهو یه تیکه از گچ سقف که نم کشیده بوده میفته پایین و حسابی باعث تفریح بروبچ می شه. اینم از اون داستاناییه که حالا حالا ها دهن به دهن می چرخه.
ولی اون نم کشیدن سقف خودش یه داستان دیگه داره که اونم جالبه : این کلاسی که سقفش نم داده طبقه دومه (ساختمون دانشکده ما سه طبقه هستش). ولی بالای این کلاسه اتاق یکی از اساتیده که که به احتمال زیاد نم سقف کار خودشونه. یکی نیست بهش بگه آخه عزیزم خوبه درست روبروی اتاقت اونور راهرو یه توالت هستا اگه نبود که لابد ده سال پیش سقفو درسته اورده بودی پایین.
الآن یه چیز دیگه به ذهنم رسید : احتمالا دلیل بد عنقی این استادا اینه که از صب تا شب تو اتاقشون تنها نشستن بعد که به ما می رسن چون خیلی وقته که آدم ندیدن بی جنبه بازی در میارن و حال مارو می گیرن. اگه جای اینهمه اتاق یه اتاق یه کم بزرگتر دسته جمعی واسه اینا درست می کردن کلی از مشکلات روانیشون کم می شد حتما.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۲ نوشت.

خنده بُدم، گریه شدم، زنده بُدم، مُرده شدم
دولت عشق آمد و من اون ترم مشروطیده شدم!!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۱ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۱ آوریل ۲۰۰۲

صدایم کن………صدایم کن………صدایم کن

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۵ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۰ آوریل ۲۰۰۲

خب به سلامتی دوتا کوئیز اول که به خیر گذشت. ممنونم از دعاهاتون.
اول که دیروز الکترونیک بود که آقای محترم دوتا مساله داده بود که حل کنیم با ده دقیقه وقت.یکیش سیگنال کوچک بود اون یکیشم یه گیت OR . منم تو زمان امتحان هرچی فرمول در طول عمرم دیده بودم نوشتم تو ورقه ولی تو هیچکدوم از مساله ها آخرش به جواب نرسیدم.
بعدم که امروز سر کوئیز مدار همون آقای محترم یه مساله دوقسمتی داده بود با یه ربع وقت. قسمت اول خواسته بود برای مدارعجیب غریبی که کشیده بود معادلات انتگرال دیفرانسیل بدست بیاریم تو قسمت دومشم گفته بود شرایط اولیه لازم برای حل معادلات رو پیدا کنین. منم معادلاتشو نتونستم بدست بیارم عوضش برای معادلاتی که معلوم نبود چی هستن شرایط اولیه پیدا کردم !!!!! که این دیگه آخرشه، منم آخرشم.
با خوندن این توضیحاتی که دادم غیر برقیا تو دلشون می گن :”آخی، طفلی، عجب سوالای وحشتناکی بهش داده بودن که نتونسته حل کنه.” ولی برقیا که یه کم از این قضایا سردر میارن تو دلشون می گن:”خاک بر سرش کنن این که اینا رو نمیتونه حل کنه پس فردا سر درسای خفن تر چه غلطی می خواد بکنه”. (و در اینجاست که مهر تاییدی بر نظریه نسبیت عام خورده می شه.)
یک-هیچ به نفع فیزیک (هیچ امتیاز شیمی هستش وگرنه برقو که همه می دونن شونصده.)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۱ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۸ آوریل ۲۰۰۲

تو اونجا نشستی، تک و تنها. بالا سرت یه تابلو هست، یه تابلوی رنگ و رو رفته،”به … خوش آمدید” کامل خونده نمیشه.خیلی خونسرد نشستی و داری دور و برت رو نگاه می کنی،با یه نگاه سطحی، بی تفاوت، فقط دوروبرت رو می بینی معلوم نیست که می فهمی یا نه. می فهمی؟ دارم باهات حرف می زنم ولی انگار تو تو یه دنیای دیگه هستی. “بسه دیگه پاشو، دستتو بده به من، می خوای زیر بغلت رو بگیرم؟” ولی تو هنوز خونسرد سر جات نشستی، محل نمی ذاری به هیچکس. داری با انگشتات بازی می کنی که مثلا بگی سرت گرمه. من می گم:”پاشو ببرمت اونطرف شلوغی جمعیتو ببین، شور و شوقشونو ببین” ولی تو نشستی و حتی جواب منو نمی دی. حالا رو پاهات ضرب گرفتی با انگشتات. ولی آهنگ اینمم خیلی یواشه. یواش نیست یه جوریه که انگار داره حرف می زنه، می گه:”داری خودتو خسته می کنی، من بلند بشو نیستم، من دیگه با تو راه بیا نیستم.”
“با من قهری؟ هنوز ناراحتی از دستم؟ می دونی چقدر از اون ماجرا گذشته؟” تو دلم می دونم که نه تو می تونی اونو فراموش کنی نه من. مگه شوخیه؟ ولی خب حداقل می تونیم ظاهرش رو حفظ کنیم که. می تونیم مثل هزاران مرتبه دیگه خودمونو گول بزنیم که….
“نه بابا باور کن من اون ماجرا رو فراموش کردم”
“باور می کنم”
ولی ته دلم می دونم که باور نکردم.
وتو هنوز اونجا نشستی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۸ نوشت.

وای خدا این استادا خیال کردن مت بیکاریم کاملا و هرکدومشونم فکر می کنن ما فقط همون یه درسو داریم تو کل ترم. من بدبخت از فردا به مدت ده روز هفت تا امتحان خوشگل توپ دارم. چه امتحانایی یکی از یکی باحال تر. مدار،الکترونیک،الکترومغناطیس،ریاضی مهندسی،سیگنال سیستم،….. خدا رحم کنه بهم. دعا کنین واسم. من بیچاره تا وقتی درسای علوم پایه می خوندیم جزو ده نفر اول دانشکده برق بودم، از وقتی پامو گذاشتم تو دانشکده برق همزمان تنبل شدم،درسا سنگین شد،هزار جور گرفتاری واسم به وجود اومد که نتیجتا شدم اینی که الآن هستم : یه حمال!!!! (چقد خودمو تحویل گرفتما!!!)
ما نفهمیدیم کی گولمون زد که اومدیم برق بخونیم طفلک بابام موقع انتخاب رشته می گفت : “من برق خوندم حالا پشیمونم تو دیگه نخون” اونوقت من گفتم: “خودت کیف کردی حالا نوبت ما که شده می گی نخون؟”. لامصب همش ریاضیه که، ولی عوضش انصافا توپه. من که کلی حال می کنم با هاش. اصلا کدوم رشته ای هست که به تمیزی برق باشه؟ هیچ جور کثیفی نداره طفلک، فقط یهو می بینی آتیش گرفتی همه چیزم خاکستر شده!!! ما که داریم کیف می کنیم ولی به دیگران اصلا توصیه نمی کنیم چون به هیچ وجه حوصله هیچ رقم دردسر بعدی رو نداریم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۶ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۷ آوریل ۲۰۰۲

هوس کر دم هایکو بگم :
طبق تعریف دیکشنری آکسفورد هایکو عبارته از شعر سه خطی ژاپنی با هفده سیلاب.
“یه عروسی،
یه عروس خندون،
گریه من پشت در”
فقط مشکلش اینه که ژاپنی از آب در نیومد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۷ نوشت.

با خیالت دلخوشـم ای ماه پـنـهان بـعـد از ایـن
می نهم بی روی تو سر در گریبان بعد از این
پشت این دیوارها سوسوی یک فانوس نیست
لحظه هایم تـیـره چون شام غریبان بعد از این
فصل ها تکرار یک پاییز بی پروانه اند
کوچه بی انتها، من زیر باران بعد از این
این خیابانهای خالی تا کجایم می برند
مشت در جیب و پر از بغض نیستان بعد از این
گر که بگذاری سرت را بر سکوت شانه ام
می شوم غرق گل و عطر بهاران بعد از این
عشق را همصحبت این لاله های لال کن
آه…ای شیرین زبان، من را مرنجان بعد از این

تیمور ترنج

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۲ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۵ آوریل ۲۰۰۲

این مهران مدیری یه حرف باحال زد امشب تو این فیلمه :
“می خواستم غرورم نشکنه، کاش غرورم شکسته بود ولی اینطوری دلم نمیشکست.”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۷ نوشت.

اینا خیال می کنن همه مثل خودشون خنگن. چار خط خبر نوشته توش سیصد دفعه تاکید کرده که اسم ملکه مادرم الیزابت بوده. می ترسن مردم خیال کنن خود ملکه الیزیبت مرده انگار. شایدم یهو چارلز بی جنبه بازی در بیاره خودسو بزنه به اون راه بگه مامانم مرده پس من شاهم آ خه طفلک دچار مصراع زیر شده:
“بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسفا”
به هر حال اینم اصل خبر از قول بی بی س

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۴ آوریل ۲۰۰۲

حرومش کردم. خیلی راحت با تنبلی خودم یه فرصت استثنائی رو حروم کردم.
داشتم فرانی و زویی سالینجرو می خوندم که خوابم برد.(اعتراف می کنم که به طرز وحشتناکی شیفته فضاها و گفتگوهای داستانای سالینجرم و در ضمن همچین بگی نگی بهش حسودیم می شه). خواب خیلی عجیبی دیدم، یه ماجرایی رو می دیدم که یه صدایی همون ماجرا رو عینا برام می خوند انگار از روی یه نوشته بخونه، فضای خیلی ماهی بود و نثر معرکه ای داشت اون چیزی که می شنیدم. تو همین بین بیدار شدم در حالی که کلمه به کلمه اش یادم بود و می دونستم اگه همون موقع شروع کنم به نوشتن میتونم همشو بنویسم ولی تنبلی کردم چند تا غلت زدم و ضمنا سعی کردم اون جمله ها رو برای خودم تکرار کنم که یهو به خودم اومدم و دیدم که همش یادم رفته و دیگه هیچی تو ذهنم نیست ازش.
واقعا حرومش کردم. تاحالا همچین چیزی برام پیش نیومده بود. مطمئنم که تو یه خلسه بی نظیر بودم که از دست دادمش. خاک بر سرم کنن. حیف اون داستان.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۱ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲ آوریل ۲۰۰۲

یه عذر خواهی کوچولو : تازگیا بددهن شدم.(ذهنم بددهن هست ولی معمولا اجازه نمی دادم علنا بروز پیدا کنه.) بازم سعیمو میکنم که جلوشو بگیرم. به هر حال ببخشین دیگه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.

یعنی هیچ کس تا حالا نفهمیده که این چیزی که به اسم فیزیک الکترونیک به مت درس می دن در واقع شیمی هستش؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۷ نوشت.

من یه آدم احمقم که فقط ادعام میشه که فیزیک بارمه. ببینین چه سوتی مسخره ای دادم همین دو دقیقه پیش.
رفتم دم در که آشغالا رو بزارم بیرون تا درو باز کردم یه نور یه برقو دیدم تو آسمون بعد به خاطر اینکه خطری تهدیدم نکنه وایسادم تا صدای رعدشم بشنوم بعد پامو از در گذاشتم بیرون. غافل از اینکه اون دوتا همزمان رخ دادن و هردوشون مربوط میشن به گذشته. توروخدا نخندین خب پیش میاد دیگه. ننوشتم که بخندین نوشتم که دفعه بعدی که رعد دیدین حواستونو جمع کنین که از این سوتیا ندین.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۶ نوشت.

وقتی این صحنه ها رو می بینم حالم بد میشه. وقتی آدم می بینه که این حیوونای وحشی- صهیونیستا – اینجوری دارن آدمای بدبختو قتل عام می کنن نمی تونه طاقت بیاره. کدوم آدمی هست که اون نوزاد مرده با سر آش ولاش رو ببینه و دلش نسوزه؟ این کثافتا اینجوری آدم می کشن اونوقت دولت آمریکا در نهایت خونسردی ازشون حمایت می کنه. واقعا که. تا وقتی این رفتار ادامه داره. تا وقتی اون سگ هار – شارون – قدرت داره امکان نداره که بشه جلوی عملیات انتحاری رو گرفت. اگه این عملیات اسمش تروریسمه پس وحشیگری اسرائیل اسمش چیه؟
فکر می کنین میشه که وبلاگ نویسای ایرانی به عنوان یه جامعه نو پا در حمایت از مردم واقعا مظلوم فلسطین اقدامی بکنن؟ حتی در حد امضای یه بیانیه جمعی.
نظرتونو تو وبلاگاتون بگین یا برای من با ایمیل بفرستین. فعلا بد نیست اگه یه آمار اولیه داشته باشیم از موافقین با این اقدام.
طبیعتا همه اینجا رو نمی خونن که، پس لطفا اونایی که می خونن اگه موافق یا مخالف هستن در هر حال به بقیه هم اطلاع بدن. ممنون.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱ آوریل ۲۰۰۲

یه مدتیه که دست و دلم اصلا به نوشتن نمیره. یعنی اصلا نمی تونم که بنویسم، آخه اصلا نمی تونم فکرمو متمرکز کنم و حواسم رو جمع کنم. (اینا رو که گفتم یاد یکی از استادامون افتادم که میگفت آدم برای درس خوندن باید متمرکز کنه، فشار بیاره، یه کمی هم زور بزنه!!! طفلکی هنوزم وقتی تو دانشگاه می بینیمش کلی می خندیم.)
جای همه خالی یه هفته ای رفته بودیم شمال. این شهرکی که ما هستیم جای خیلی باحالیه ولی من از وقتی پارسال عید تو همین شهرک از یه مشت عوضی مست بی سر و پا کتک خوردم دیگه خیلی حس بیرون رفتن از تو خونه رو ندارم.(هیچ کس هیچ خبری ازیه گلف تیره رنگ با پلاک 59373 – تهران 42 که شب دوم فروردین سال هشتاد حوالی ساعت ده با چهار تا آشغال کثافت تو امیردشت می پلکیده نداره؟)خلاصه تقریبا تمام مدت نشسته بودم تو خونه و فقط دم غروب می رفتم لب دریا. دیدن غروب خورشید لب ساحل خیلی لذت بخشه آدم هوس می کنه تو یه جایی مثل اخترک شازده کوچولو باشه که فقط با جابجا کردن صندلی می شه چندین دفعه غروبو تماشا کرد. بعد از غروب موقع شب هم که بازم دریا کلی قشنگه به خصوص اون یکی دو شبی که مه هم بود واقعا آدم غرق احساسات میشد.بعدم که روز آخر چهارتا از بچه ها اومدن شمال ویلای یکیشون که منم یه شب رفتم اونجا.اون یه شب که دیگه واقعا خوش گذشت، اونقدر شلوغ کردیم که نگو. بعدم که برگشتیم تهران که تو راه هیچ اتفاق بخصوصی نیفتاد بجز اینکه اون شعری که دیروز نوشتم بهم نازل شد. دیگه جونم براتون بگه دیروزم رفتیم انقلاب. من وقتی میرم انقلاب یا باید جیبم خالی باشه یا یه بزرگتر همراهم باشه که هیچکدوم از این دوتا نبود برای همینم نتونستم جلو خودمو بگیرم و کلی چیز میز خریدم. دیگه واقعا هیچ خبری نبوده تا الآن واسه همینم تقریبا دارم دیوونه می شم.هیچ کسم که تهران نیست دارم پرپر میزنم که زودتر شنبه بشه و برم دانشگاه.
درسم که نمی تونم بخونم تازه خیر سرم همین هفته اول سه تا امتحان دارم که خراب کردنشون می تونه نه واحدمو بپرونه. خلاصه دعا کنین که خدا یه عقلی به من بده و منم سربه راه بشم.
وای خودمونیما خیلی نوشتم. ممکنه بازم یه چند روزی ننویسم چون واقعا احتیاج به پوست اندازی دارم، واسه همینم از خیل عظیم خوانندگان نظریات عارفانه و یادداشتهای ابلهانه پیشاپیش عذر می خوام.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۵:۴۲ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002