مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 

شنبه، ۲۵ ژانویه ۲۰۰۳     

بالاخره آخرین امتحان علومو دادم. فکر نکنم بندازه منو، چون تا جایی که تو ورقه جا می شد، چیزی نوشتم! امتحان دادن تو علوم چیز جالبیه، یه مشت مراقب سگ داره که فقط پاچه می گیرن، رئیس آموزششون در برابر آفریدون خودمون، مثل گوز می مونه در برابر نسیم باد نوروزی!!! همون امتحان یه ساعته کلی خاطره برام زنده کرد. یاد اون وقتایی افتادم که خیال می کردم دانشگاه همونه که اونجا بود! یاد روزای اول دانشگاه افتادم، خیلی اول. یاد آدمایی که باهاشون آشنا شدم و مدل آشنا شدنمون. اون اول که فقط می دونستم ما چهار نفر(من و جواد و پیروز نیما) اونجاییم فقط همینا رو می شناختم. روز ثبت نام اولین کسی که دیدم نیمای خودمون بود، ثبت نام خودش تموم شده بود. تا آخر ثبت نام من موند و پابه پای من اومد دوباره. همونجا پیروزو دیدیم ولی اصلا مارو ندید!!!(اونایی که باهاش برخورد داشتن می دونن که این خیلی طبیعیه) بعد طبق معمول ایران، مدارک کم بود و مجبور شدیم یکی دوساعتی تو صف فتوکپی علوم معطل بشیم. اونجا با اولین آدم جدید آشنا شدم، سید جواد!!! از همون اول شروع کرد به حرف زدن و حسابی مخ مارو خورد. میثم و علی هم تو صف بودن همون موقع. از روز ثبت نام دیگه چیز زیادی یادم نیست. جز یه نفر از خوهران که چون با باباش اومده بود کلی سوژه شده بود برام. دیگه چیزی یادم نیست تا روز اجبار واحد ترم اول. اونجام چیزی یادم نیست، به جز اینکه تا جایی که یادمه نازنین تنها کسی بود که مانتوش مشکی نبود!!! یه چیز دیگه که برام خاطره جالبیه اولین دفعه ای بود که تا ته دانشکده برق رفتم. یه جوری بود، انگار که قدم به قدم که می رم جلو محیط برام روشن می شه. محیطی که الآن فکر کنم مثل کف دستم می شناسمش (دقیقا همین حسو روز اولب که تو دبیرستان بودم تجربه کردم) دیگه کم کم آشناییا شروع شد با همه.فقط آدمایی رو که به نظرم مهمتر یا جالب ترن می گم. اول از همه علی و مهدی بودن، اولش احساس خوبی نداشتم نسبت بهشون. برای اینکه تمام ترم اولو در حال مسخره بازی سر کلاسا بودن. همون هفته اول یه دفعه سر کلاس ریاضی به زور روزنامه منو گرفتن و رفتن ته کلاس به خوندن، نزدیک بود قلندرزاده جفتشونو بندازه بیرون. تا اینکه یه روز که زود رفته بودم، این دوتام اومده بودن و تو حیاط نشسته بودن. از دور برام دست تکون دادن، منم مراما رفتم پهلوشون نشستم، ولی بافاصله!!! بعد کم کم همه چی شروع شد. اولین چیزی که از نیما (فاتحی) یادمه، “اون یارو که سر کلاس رباتیک همش اطهار فضل می کنه!” بود. بعدا کم کم سر قضایای گروه اوج بیشتر آشنا شدیم. علی (اکبر) یه روز سر کلاس آمار زد رو شونه من و گفت “آیدین رضوی شمائین؟” معلوم شد یه یارو که تو مدرسه ما کلاس تقویتی ریاضی گسسته رو درس می داد و همش آویزون من بود برای سوالای امتحانای مدرسه، معلم خصوصی علی بوده و تستای منو می برده برای علی. همشم به علی می گفته این آیدین رتبه اش دورقمی می شه!!! یه روز سر کلاس زبان من و بغلیم داشتیم حرف می زدیم، پشت سر مام دونفر داشتن حرف می زدن، یهو جهرودی برگشت به من گفت: “Would you mind if say you shut up?!!!”، بعد نفر پشتی که فکر کرده بود با اون بودن و در ضمن نفهمیده بود طرف چی گفته، گفت: “Yes sir!!!!”. این آقا، اصغر خودمون بود. بعد یه روز که ماشین اصغر رو تا خرخره پر کرده بودیم، ، یه یارو با ریخت بچه مثبتی تو اون یه ذره جا، ناچارا بغل من نشسته بود. یادم نیست چی گفت که یه دونه از اون فحشای خوشگل خودم بارش کرد، قشنگ گشاد شدن چشمای طرفو می شد حس کرد، امید بود!!! با حمید تو پانوراما آشنا شدم، ولی اصلا یادم نیست چه جوری!! و اما دخترا: اول از همه فکر کنم رئیس کل سمپاد بود! قبل از اون به عنوان “اون دختره که کیف سامسونت داره” برام تعریف شده بود. و البته بقیه برو بچه های گروه سمپاد. منیر(رئیس کل اوج) به عنوان “اون دختر که حرف زدنش مثل پچ پچ می مونه” و یکی دیگه هم به عنوان “همون دختره که با باباش اومده بود” تعریف شده بودن. حتی اسمشونو نمی دونستم. بعدا با رئیس کل Aerospace آشنا شدیم و زهرا. و بعدشم افتادیم تو خط Aerospace. (هنوزم معتقدم که می شه به عنوان موفق ترین گروه بچه های هفتاد و نهی معرفیش کرد، حیف که به گیرای الکی خورد و بچه ها سرد شدن. یه چیز دیگه هم اینکه اکثر اون بچه ها مخابراتی شدن). تو اولین جلسه همین هوافضا! اولین برخورد با بهاره پیش اومد. علی معده اش درد می کرد و رفت دنبال قرص، یهو دیدم یکی وایساده جلوی من، یه قرص گرفته جلوم، می گه اینو بدین به آقای سربندی!! راستی رئیس کل پانوراما هم عضو Aerospace بود. سمن رو می شناختم دورادور، ولی اصولا برخوردی نداشتیم تا سوم اسفند همون سال، تو اون کوچه دم پل سیدخندان!!! دیگه جونم براتون بگه فکر کنم اولین برخوردام با سیما و هما تو اون کلاس الکترونیکی بود که تابستون می رفتیم و همون زمانایی که من اون عمل معروف “خوردن شکلات خاکی و سوسکی” رو انجام دادم. حالا که اینا رو گفتم بذار یه چیز دیگه که یادم اومد بگم. این دیگه آخریشه. فکر کنم مهسا سر قضایای انتخابات انجمن علمی حسابی از دست من ناراحت شد، شاید هنوزم باشه.
دیگه حرفی ندارم جزاینکه مطمئنم بعد از درسم دلم برای همشون تنگ می شه. آدمایی که عادت کردم هر روز ببینمشون.

اینو آیدین در ساعت ۱۷:۵۸ نوشت.



۶ نظر به “”
  1. بهاره گفته:

    دلم گرفت:(…
    حالا یکی نیست بگه نه تا حالا نگرفته بود…

  2. samani گفته:

    oooooooooof aidin baba kolli khaterate manam zende kardi.makhsoosan oon ghazie ye ashnaiie ma 2 ta ke vaghean khatere ye jalebi shode va har chand vaght ye bar ba safoora yadesh mikonim che dorani dashtim…

  3. sima گفته:

    eyedeen kheiliii lahne neveshtat sooznaak bood,nemidoonam chera ye naghme gham angizi toosh hes kardam,dele manam gereft:(

  4. SoloGen گفته:

    آه! نوستالژيا …
    من‌ام دل‌ام گرفت …

  5. نيما گفته:

    اين نوشته ی شما امشب کشف شد!
    ايول داری :)) اگه اينا رو ننوشته بودی عمرن ياد من يکی که نمی موند!
    من اولين خاطره ی آشناييم با تو که يادمه مربوط می شه به حياط علوم که کل کل البرزی و علامه حلی بود بين علی و مهدی و تو.. بعد کشيده شد به سلف، ناهار هم چلو کباب بود، منم اضافه شدم به اونا تو تک افتادی :)) يادم نيست چه بساطی توی سلف علوم درست کردیم ولی مطمئنم مراسم سلف از همون زمان پایه گذاری شد !!!

  6. بهار گفته:

    …. من بازم دلم گرفت و چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده

پاسخی بنویسید


 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002