مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 

پنج‌شنبه، ۹ مه ۲۰۰۲     

و ما بالاخره رفتیم نمایشگاه. تا ده و نیم که سر کلاس بودیم. بعدشم که ما با تاکسی رفتیم و تا ساعت یازده و نیم تو نمایشگاه معطل اونایی شدیم که با ماشین میومدن. اول از همه رفتیم غرفه روزنه که واسه نیما دارابی کلاس ایجاد کنیم. از بچه های سال بالایی دانشگاه خودمونه و خیلی هم آدم باحالیه. یه کتاب نوشته به اسم ژرف نگار که راجب طرز ایجاد تصاویر سه بعدیه به همراه فرمولاش که خیلی کتاب خوبیه انصافا و در ضمن نرم افزارشم همراهش هست. شدیدا به علاقمندان توصیه می شه. اینم سایتش. بعد غرفه انتشارات روزبهان بود که نادر ابراهیمی اونجا نشسته بود و;متاباشو امضا می کرد. طفلکی خیلی ضعیف شده. از فامیلای دور خودمونه. اونجا منم یک عاشقانه آرام رو گرفتم ولی ندادم امضا کنه چون سرش خیلی شلوغ بود و سرعتش پایین. گفتم بعدا می دم امضا کنی واسم. بعدش فوری رفتیم ناهار که یه وقت خدای نکرده تلف نشیم. جای همگی خالی کلی هم خوردیم. چقدرم که غذاش عالی بود!! بعد دوباره شروع کردیم به گشتن و یه سری دیگه کتاب خریدیم و تازه آخرش رسیدیم به تنها چیزی که من از قبلش براش برنامه ریزی کرده بودم. انتشارات مس. یه پوستر و یه ماگ جیم موریسون خریدم. خداییش کتاباشون اصلا فروش نداشت فقط همینا رو می فروختن اونم به قیمت خون عمه بزرگشون. آخرشم همه رفتن و من و حمیدرضا رفتیم طرف مطبوعات. تازه داشت بازی استقلال پرسپولیس شروع می شد و نسبتا غرفه هایی که تلویزیون داشتن شلوغ شده بودن. اونجا یه مشت آدم دیدیم. هادی خامنه ای، ابراهیم اصغرزاده، ابراهیم یزدی، فریبرز رئیس دانا… آها راستی رحیمی رئیس سازمان سنجشم دیدیم. مرتیکه با اون سازمان مسخرش سالی خداد نفرو می ذاره سر کار. خلاصه بالاخره هرچی بود راضی شدیم که برگردیم. و اما برداشت من از نمایشگاه:
فاشیسم چیه؟ پرنده س یا لک لک؟ که مجوعه داستانه. نویسنده اش هم ییلماز گونی هستش. اسمش نظرمو جلب کرد. توش نقاشیم داره. ظاهرا کتاب باحالیه.
یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی. الآن دارم فکر می کنم که کاش داده بودم همونجا امضا می کرد برام.
ما عشق را از بهشت به زمین آورده ایم، هیوا مسیح. از بس از این و اون تعریفشو شنیدم گفتم ببینم چیه. خودشم اونجا بود که امضا کرد برام. ولی عجب خط مزخرفی داشتو خوب شد که کتاباشو تایپ کرده چاپ می کنن و گرنه چشم مردم کور می شد سر خوندن هر کتابش.
عاشقانه ها، شل سیلور استاین. خیلی قطع جالبی داره. ویژ گی مشخصه اش همینه. و دیگه اینکه خب بالاخره مال شل جون خودمه.
هفده داستان کوتاه کوتاه، از نویسندگان ناشناس!!! احتمالا اونی که اینا رو جمع کرده حوصله نداشته واسه یه وجب کتاب اسم هفده تا نویسنده بیاره که اینجوری نوشته. خوب شد که تو ایران قانون حقوق مولف نداریم. داستان کوتاه کوتاه که هرچی باشه به هر حال قشنگه.
شخصیت های گمشده، گابریل گارسیا مارکز. داستان شخصیتایی هستش که تو صد سال تنهایی به اون صورت بهشون پرداخته نشده و فقط در حد اسم بودن اونجا. قاعدتا باید خیلی خوب باشه.
پوستردکتر مصدق. زیرش یه چیزی به خط خودش نوشته که هنوز نتونستن کامل بخونمش. ولی مضمون جالبی داره. وقتی رمز گشاییش کردم درسته می نویسمش اینجا.
– ماگ و پوستر جیم موریسون که هنوز هیچ تصمیمی برای نصب این دوتا پوستر ندارم. احتمالا می خوام پهلوی پوستر مصدق یه پرچم ایرانم بزنم به دیوار.
از راه که رسیدم خیلی خسته بودم. یه راست رفتم حموم. اونقدر خسته بودم و آب بدنم تبخیر شده بود که هیچ چیز مثل بخار تو حموم نمی تونست کمکم کنه (البته سونای بخار مسلما بهتره ولی خب دم دستم نبود.) بعد از حموم یه اصلاح صورت با تیغم تازه کلی چسبید. الآنم هنوز هوله مو در نیاوردم از تنم. این هوله خیلی اختراع خوبیه، گاهی وقتا که تنمه یهو هوس می کنم مثل فیلما بشینم جلوی تلویزیونو یه سیگارم بگیرم دستم، یه لیوانم آبجو بگیرم اون دستم. ولی چه کنم که ازهردوشون متنفرم. فقط به درد ژستای احمقانه می خورن. (راستی ایراد دیکته ای نگیرین که مطمئنم هوله درسته، نه حوله. یادمه خیلی سال پیش بحث جانانه ای تو روزنامه همشهری راجبش شد و هم دهخدا و هم معین به همین صورت نوشتنش.)
راستی یه چیز دیگه خیلی وقت بود که اینجوری تو نمایشگاه بهم خوش نگذشته بود. بالاخره بعد از این همه سال یه پارتنر خوب برای کتاب بازی پیدا کردم. حمید جون خیلی باحالی.
و یه عذر خواهی برای اینکه بازم هی از این شاخه به اون شاخه پریدم. وقتی ذهن آدم پر از پاره حرف باشه همین می شه دیگه.

اینو آیدین در ساعت ۱۵:۵۵ نوشت.



پاسخی بنویسید


 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002