مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 

یکشنبه، ۱۶ مارس ۲۰۰۳     

این اتاق تکونی یه فایده ای که داشت این بود که بازی “فتح پرچم” رو دوباره پیدا کردم. یه شب زمانی که دوم راهنمایی بودیم می خواستیم تو مدرسه بخوابیم، تا وقتی هوا روشن بود فوتبال بازی کردیم، بعدشم کلی قایم موشک، بعد که دیگه خسته شدیم تازه رفتیم دوتا فتح پرچم خریدیم و تا صبح نشستیم به بازی کردن. این جوری شروع شد، بعد کار رسید به جایی که تو هرکلاس بیست و پنج نفره، اقلا پنج تا سِت بازی پیدا می شد. کم کم کار به مسابقات دوره ای و جام فتح پرچم در مواد انفرادی و تیمی رسید! محال بود وقت آزاد پیدا بشه و همه یه گوشه شروع نکنن به بازی کردن. حتی زنگ ورزش به جای فوتبال، فتح پرچم بازی می کردیم. بالاخره به جایی رسیدیم که محدث مسابقات فتح پرچم رو در سطح راهنمایی علامه حلی دو، تحریم کرد! (این محدث یه پیرمردی بود که معلم قرآن بود و احساس می کرد باید تمام بشریت رو از گمراهی نجات بده و این ماموریت از مدرسه ما شروع می شد!( یه بار دیگه هم که من و چند نفر دیگه فتنه تجارت تمبر رو تو مدرسه راه انداختیم بعد از سه هفته تمبر رو تحریم کرد و گفت از این به بعد هرکی تو مدرسه تمبر بیاره، خشتکش نمی دونم چی چی می شه! واقعا تجارت پرسودی بود، حیف شد! (دوسال پیش که ختم یکی از معلمای راهنمایی بود همه رفته بودیم و کلی هم با معلمای قدیمی چَت کردیم، ولی تا محدث اومد همه روشونو کردن اونور، حتی سلامم بهش نکردن!(این صنعت ادبی رو بهش می گن: پرانتز تو پرانتز!(یه صنعت دیگه هم اینجا استفاده شده که اصطلاحا به صنعت علامت تعجب معروفه!))))). از بحث اصلی دور شدم. خلاصه اینکه فتح پرچم تحریم شد! یه چیزی تو مایه های “الیوم ملعبه فتح بَرجَم بای نحو کان حرام است و تلعب با آن در حکم مبارزه با امام زمان است.” بعد هم برگشتیم به زندگی عادی، ولی واقعا بازی معرکه ایه، حاضرم با هرکی خواست مسابقه بدم!
یه چیز دیگه یادم افتاد حیفم اومد نگم: سال اول راهنمایی یه روز دیدیم صد تا نهال چنار اوردن ریختن جلومون با یه عالمه بیل و کلنگ، بعد دستور دادن که اینا رو دورتادور مدرسه بکاریم، بعد که فرمان اجرا شد، دستور رسید که حالا باید سه ماه فوتبال بازی نکنین که توپ به این درختا نخوره تا یه ذره جون بگیرن، مام دیدیم اینجوری شد، دسته همه بیلا رو کندیم و دوتا بازی جدید راه انداختیم، یکی تو راهروهای مدرسه، یکی هم تو حیاط! حالا حدس بزنین چی بود! تو راهرو هاکی بازی می کردیم! تو حیاط بیس بال!!! بعد از یه ماه و نیم که هرچی شیشه تو مدرسه بود شکست و هرچی در تو راهرو بود داغون شد و سه تا سر شکوندیم و یه دماغ، این دوتا بازی وحشیانه ممنوع شد و به فوتبال رضایت دادن! سال آخری که ما از مدرسه اومدیم بیرون حداکثر سی تا از اون درختا مونده بود، الآن نمی دونم چندتاش مونده!

اینو آیدین در ساعت ۸:۳۱ نوشت.



۲ نظر به “”
  1. امــید گفته:

    آيدين جون يكم كمتر بنويس حوصله بكنم بخونم!!!!

  2. pouriamehr گفته:

    salam doost aziz
    man ham bazie fath parcham ro daram .kheyli delam mikhad bazi konam.ama bazi ro yadam rafte age mishe raveshe bazi ro fvhdl e_mail konid.kheyli mamnoon misham.

پاسخی بنویسید


 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002