مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 

پنج‌شنبه، ۹ سپتامبر ۲۰۰۴     

قبل التحریر: اصولا من نمی دونم کی به آدمی که دکترش بهش گفته قبل یا بعد از عمل کلا سنگینی بلند نکنه، گفته که یه هفته تو اون کنفرانس فقید، هرچی بار سنگین گیرش میاد بلند کنه. حالا این به کنار. نمی دونم کی به اون آدم که سنگینی ها رو بلند کرده و الآن درد داره و بعد از یه هفته کاملا خسته شده، گفته که فردا صبحش کله سحر بیدار بشه و ده ساعت رانندگی کنه.
به هر حال ما جمعه پیش، راس کله سحر از خونه راه افتادیم و راس بوق سگ رسیدیم به ارومیه.
***
شنبه شب باید می رفتیم عروسی آرمین. بیچاره خاله که یهو دوازده تا مهمون براش رسیده بود. از صبح شنبه ساعت هشت، تو صف حموم بودیم. یه صف موازی هم برای دستشویی و توالت درست شده بود. تازه حدود ساعت یک بعد از ظهر نوبت من شد که برم حموم. تقریبا تمام روز تو هر اتاقی که سر می کشیدی می دیدی که همه یا دارن موهاشون رو درست می کنن یا دارن لباساشونو امتحان می کنن. خونه تبدیل شده بود به کارگاه آماده سازی. بالاخره هشت و نیم شب از خونه راه افتادیم طرف محل برگزاری مراسم. محل عروسی هم از اون نکات جالبه. اطراف ارومیه یه سری سردخونه هست که معمولا سیب یا انگور تو اونا انبار می شه. وقتی هم خالی باشه، بهترین محل برای عروسیه. جاش بیرون شهره. تهویه عالی داره. درودیوارش عایق حرارتی و تا حدودی صوتیه. خلاصه که ما حدود پنج ساعت تو سردخونه رقصیدیم و کلی هم کیف کردیم.خواننده هم یه بابایی بود معروف به مجید تارکان که حسابی مجلس رو گرم کرده بود. البته در این ضمن من به یه سری نتایجی درباره طرز لباس پوشیدن و تناسب اندام (!) دخترخانوما رسیدم، که نمی گم! ضمنا خدا رحم کرد که نوشیدنی الکلی نخورده بودم، چون همه دست به یکی کرده بودن که خواهر عروس رو ببندن به من که با درایت خاص و هوشیاری تمام از زیرش در رفتم، چون اصلا حوصله ندارم که با آرمین باجناق بشم و “اردل و بامشاد” تشکیل بدیم! یه مراسم جالب هم دیدیم به اسم کله قند! یه کله قند با یه قند شکن می گیرن دستشون و می زنن خوردش می کنن. بعد هرکی که زودتر سر کله قند رو بگیره، جایزه بهش می دن! یه جایی هم یارو خواننده به بابای آرمین گفت “حاج آقا” که نزدیک بود خون و خونریزی بشه و سریعا به یارو تذکر دادن که دیگه از این لفظ استفاده نکنه! ما ترکا واقعا موجودات جالبی می باشیم. ضمنا دخترعمو جان که تقریبا تمام شب با بنده رقصیدن و به این ترتیب من تمام فرصتهای ایشون رو هدر دادم! گفتن که شکل دامادا شدی و برو زودتر زن بگیر که بریم عروسی! واقعا ملت نشستن که منو بدبخت کنن که خودشون یه شب برقصن. به هرحال شب عروسی گذشت. فرداش رفتیم مهاباد. جای شما خالی. چیز جالبی بود. بسیار خوشم اومد. سر راه مهاباد هم از رشکان رد شدیم که مثلا یه دهی بوده که هنوز برای شونصد هکتار از زمیناش سند داریم، ولی از بعد از انقلاب روستایی ها زمینا رو بالا کشیدن و هیچ کاریشون نمی شه کرد. خلاصه یه مقدار خونه اربابی رو از پشت در نگاه کردیم و قدیمیا داشتن خاطراتشون رو تعریف می کردن که دیدیم باغبون سابق خونه، که الان تو اون خونه ساکن شده، اومده دم در و داره چپ چپ نگاهمون می کنه. انگار که ارث باباشو بالا کشیدیم! رو که نیست. واقعا عجب آدمایی پیدا می شن ها! خلاصه دررفتیم که روستایی ها نریزن سرمون. بعد از مهاباد برگشتیم ارومیه و عصر رفتیم دیدن خانوم جان، که مادربزرگ بابام باشه و بیشتر از صدسالشه و الآن دیگه رفته خانه سالمندان. چند ماهی هست که حواسش دیگه درست کار نمی کنه. اول که به من گفت این کیه! بعد که گفتن پسر پیمان، گفت پیمان که خودش بچه اس! یعد چند دقیقه بعد گفت پیمان دوتا بچه داشت، پس دخترش کو؟ بعد دوباره چند دقیقه بعد پرسید پیمان چند تا بچه داره؟! بعد منو نشون داد و از بقیه پرسید این آزاد درسش چطوره؟! تو این فاصله یه داستان هایی هم تعریف می کرد که تماما به زبان ترکی بود و من خیلی سردرنمی اوردم. ولی اونقدری که فهمیدم همش اسم آدمای مرده رو می اورد. بعد پرسید که فصل برداشت ده تموم شده یا نه و کارا خوب پیش رفته یا نه. بعد یه داستانی تعریف کرد که من بازم نفهمیدم چی بود ولی وسطش پربود از کپه اوغلی و کپه ین قزی! بعد شروع کرد درباره روشهای کنترل جمعیت صحبت کرد! خلاصه کلا قاطی پاطی بود. من به این نتیجه رسیدم که اصل حافظه اش از کار افتاده، ولی هنوز flagهاش کار می کنن. بعد شب رفتیم یه سر به خونه خانوم جان که الآن خالیه زدیم و کلی کیف کردیم. تمام درودیوارش عکسای سعدا… خان و نصرا… خان و یوسف خان و شهریار خان و اینجور آدمای سیبیل کلفت بود که نگاهشون از تو عکس آدمو می ترسوند. بزرگترا هم یه خاطراتی از اون خونه تعریف کردن که کلی خندیدیم. خلاصه روز دوم هم تموم شد. ضمن این روز به این نتیجه رسیدیم که این غرور و خودخواهی و خودرائی که به صورت ارثی در این خانواده معظم مکرم مفخم معزز وجود داره، با توان دوم سن افراد، نسبت مستقیم داره. تقریبا همش conflict پیش می اومد از بس که هرکی حرف خودشو می زد. روز سوم به بازار تاناکورا گذشت که آدمو یاد اوشین می اندازه و کلی باعث مسرت خاطر آدم می شه. اونقدر خندیدیم که نگو. یه بازاریه که کمکهای مردمی که از تمام دنیا برای عراقیا فرستاده می شه، اونجا فروخته می شه!!! ضمنا الآن پر از جنس دست دوم هم هست. ولی اگه واقعا حوصله داشته باشی کلی جنس خوب ارزون نو گیر میاری. خلاصه هرچی لباس گیرمون اومد محض تنوع پوشیدیم و مسخره کردیم. بعد یارو که تو عروسی ارگ می زد رو اونجا دیدیم و اونقدر با انگشت نشونش دادیم که بیچاره خودش خنده اش گرفته بود و از دست ما فرار می کرد. خلاصه که به طور خانوادگی تمام بازار رو دست انداختیم! بقیه روزا هم تقریبا به خرید گذشت. نکات مهم هم مثلا این بود که داشتیم با عروس صحبت می کردیم که معلوم شد از منم کوچیکتره! بعدم فرمودن من خیال می کردم تو پیش دانشگاهی بری! ضمنا قرار بود دوشنبه صبح تهران باشیم، ولی چند ساعت پیش رسیدیم. شبها هم که کلی آدم تو یه وجب جا بغل همدیگه می خوابیدیم و تا صبح بساط خنده و مسخره بازی به راه بود و نتیجتا بازم بیخوابی کشیدیم. وااای چقدر طولانی شد. کلی از حرفام مونده. بیخیال. یه سری عکس هم هست که ایشالا وقتی آماده شد نشون می دم.
***
جای همگی خالی. هرچند که اگه آدم غریبه ای بود ممکن بود اینقدر بهش خوش نگذره.
می خواستم استراحت فیزیکی داشته باشم، که نشد. عوضش تا جای ممکن استراحت ذهنی بود.

اینو آیدین در ساعت ۱۸:۵۴ نوشت.



۲ نظر به “”
  1. babak گفته:

    دومين پست كيلومتري !
    خوبه كم كم داري راه مي‌افتي

  2. tabarmard گفته:

    به به . به سلامتي . آقاي آرمين خان کبير هم برگشتن . بابا دلمون تنگ شده بود ها . هي ميومديم اين پست تکراري ميخونديم . ولي خوب اين پستتون خيلي خوب بود . فکر کنم به اندازه پستايي که نداشتيد ارزش داشت . نميخوام پاچه خواري کنم ولي واقعا يکي از وبلاگهايي رو که بهشون سر ميزدم در طول اين مدت از دست داده بودم . خيلي خوب بود ممنون.

پاسخی بنویسید


 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002