سهشنبه، ۱۱ نوامبر ۲۰۰۳
گاهی وقتا… نه نه! خیلی وقتا…
خیلی وقتا آرزو می کنم که کاش همچین زبونی داشته باشم. ولی می دونم که حتی با داشتن اون زبون هیچ مشکلی حل نمی شه. جرات استفاده اش رو ندارم. خیلی وقته که ندارم.
اینو آیدین در ساعت ۲۰:۱۳ نوشت.
یک نظر به “”
نوامبر 11th, 2003 22:07
سلام.
حال همه ما خوب است . ملالی نيست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب ميگويند. با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمان.
راستی … شنیده ام احل هوای گریه و گیسو بران باد را به خاطر طلبیده ای . تا یادم نرفته است بگویم … به خدا هنگام تنهای هامان نور را دیده ام که از دور مراقب سنگ ریزه های زیر پامان بوده است .آری… او بوده و هست و خواهد بود …
نه عزیز جان . نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه . از نو برایت می نویسم، : حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
بازهم به دل تنگ نا ماندگار من سری بزن که مونس جان است و مفسر اسرار.
در پناه خالق نیلوفرها مهربان و شکیبا بمانید. خداحافظ …