پنجشنبه، ۴ آوریل ۲۰۰۲
حرومش کردم. خیلی راحت با تنبلی خودم یه فرصت استثنائی رو حروم کردم.
داشتم فرانی و زویی سالینجرو می خوندم که خوابم برد.(اعتراف می کنم که به طرز وحشتناکی شیفته فضاها و گفتگوهای داستانای سالینجرم و در ضمن همچین بگی نگی بهش حسودیم می شه). خواب خیلی عجیبی دیدم، یه ماجرایی رو می دیدم که یه صدایی همون ماجرا رو عینا برام می خوند انگار از روی یه نوشته بخونه، فضای خیلی ماهی بود و نثر معرکه ای داشت اون چیزی که می شنیدم. تو همین بین بیدار شدم در حالی که کلمه به کلمه اش یادم بود و می دونستم اگه همون موقع شروع کنم به نوشتن میتونم همشو بنویسم ولی تنبلی کردم چند تا غلت زدم و ضمنا سعی کردم اون جمله ها رو برای خودم تکرار کنم که یهو به خودم اومدم و دیدم که همش یادم رفته و دیگه هیچی تو ذهنم نیست ازش.
واقعا حرومش کردم. تاحالا همچین چیزی برام پیش نیومده بود. مطمئنم که تو یه خلسه بی نظیر بودم که از دست دادمش. خاک بر سرم کنن. حیف اون داستان.
اینو آیدین در ساعت ۲۰:۲۱ نوشت.