گیر داده بود که یه ساعت میخوام که صبح زنگ بزنه که خودم از خواب بیدار بشم. شبا میذاشت کنار بالش و قبل از خواب با دقت کنترل میکرد که همه چیزش تنظیم باشه. صبحا اما فقط سه چهار روز اول با زنگ ساعت بیدار شد. بعداً سریع صداشو قطع میکرد و دوباره میخوابید تا بریم سراغش و بیدارش کنیم. بعدتر دیگه کلا کوکش نکرد که صبح زنگ نزنه. حالا الآن یه هفتهاس که اصلاً ساعت مربوطه غیب شده، هر چی هم میپرسم کجاست میگه نمیدونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۳ نوشت.
. تعداد چیزایی که دوست دارم یاد بگیرم اونقدر زیاده که فقط فرصت میکنم به هرکدوم یه نوک بزنم و بذارمش کنار.
: آدم عاقل به یه موضوع میچسبه و همون رو به یه جایی میرسونه.
.: نتیجهگیری برعهدهٔ خواننده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۵ نوشت.
یه پرزنتیشن پنج دقیقهای لحظه آخر افتاد گردنم، هول هولکی یه چیزی سر هم کردم و گذشت. تا الآن سه نفر ارشد اومدن ازش تعریف کردن، منم هی با خودم تکرار میکنم «توطئه بزرگ در کار است».
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۸ نوشت.
همین پریروز بود که اولین دندونش داشت درمیاومد، کلافه بود و بدون اینکه بفهمه چه خبره زمین و زمون رو گاز میگرفت. حالا خوشحال و خندون دویده اومده که دندونم لق شده، میتونم بذارمش زیر بالش که پری دندون برداره و به جاش برام سکه بذاره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۲ نوشت.
کاناله یه کلیپ یه دقیقهای گذاشته، زیرش نوشته پارتی دانشجویی سال ۸۲. همه کامنتا هم درباره مدل لباس پوشیدن و سر و شکل مهموناس. بعد اونقدر همه چیز برای من آشنا و طبیعی بود که ناخودآگاه داشتم بینشون دنبال خودمون میگشتم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۴۵ نوشت.
جوگیر شدم رفتم کتاب صوتی کلیدر خریدم، ۱۱۶ ساعت. کی میخوام شروع کنم و کی تموم بشه خودمم نمیدونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۴ نوشت.
For every battle there’s a scar
Telling the story who you are
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۵۲ نوشت.
یه کم دیلی شوی جان استوارت دیدم و دوباره بهم یادآوری شد که چقدر کارش عالیه و چقدر حیف که زیاد کار نمیکنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۳ نوشت.
باربی از اون فیلما بود که آخرش بیشتر از جواب، سوال برای آدم میمونه. مثلا: این چی بود من دیدم؟ یا: چرا اینقدر معروف شده بود؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۵ نوشت.
یه دفتر گرفته دستش راه میره و میپرسه فلان کلمه چه جوری هجی میشه که تو دفترش بنویسه. میگه میخوام قصه بنویسم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۷ نوشت.
از صبح هر بار که چایی ریختم و رفتم سر کامپیوتر، این همکارم یه ایده جدید به ذهنش رسیده و از بس حرف زده چاییم یخ کرده. این دفعه بیاد سراغم همون لیوانو روی سرش خالی میکنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۰ نوشت.
خیلی سال پیش، با یه گروه از همدانشگاهیهاشون که من ندیده بودم رفتیم شمال. یکیشون یه پسر همسن من داشت که قاعدتا انتظار میرفت توی اون چند روز با هم جور بشیم. اما هیچ حرف مشترک، هیچ علاقه مشترک، هیچ تجربه مشابهی نداشتیم. از هر راهی که سعی میکردیم یه موضوع مشترک برای تعامل پیدا کنیم، به دیوار میخورد و در نتیجه اون چند روز خیلی سخت گذشت. تا جایی که سال بعدش که قرار شد باز با اون گروه بریم شمال با اکراه رفتم و بعد دیدم اون اصلا نیومده. امروز فهمیدم که بهنام چند هفته پیش مرده و به طرز غیرمنتظرهای ناراحت شدم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.
یهو بیمقدمه و خیلی کژوال گفت بابای فلان همکلاسیش تو یه کشور دیگه زندگی میکنه و فلانی تاحالا باباشو ندیده. بعدم رفت سر ادامه بازیش. خب بچه من الآن با این اطلاعات چیکار کنم؟ خودم کم فکر و خیال داشتم، حالا بشینم غصه بچه مردمم بخورم؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۰۶ نوشت.
اون پیرمرده هنوز کارتنای اسبابکشی رو باز نکرده. یه تلویزیون و یه مبل عمود به هم گذاشته، شبا میشینه لبهٔ مبل و با گردن چرخیده تلویزیون میبینه. نماد تنهایی و بیانگیزگی یا ناتوانی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۶ نوشت.
سن الآن من که بود، من دانشجو بودم. پیرچشمی دو سه سال دیگه شروع میشه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۱ نوشت.
هععععی. برای سفر کاری یه هفتهای، کلی دفتر و دستک آوردم و برنامهام این بود که عصرا فقط بنویسم. اما همکارای علافم تا دیر وقت کار میکنن و تا بوق سگ تو خیابون وقت تلف میکنن و منم مجبورم پابهپاشون برم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۳۳ نوشت.
اگه صابر راستیکردار و فونت وزیر نبودن، اینجا و نصف محتوای فارسی اینترنت هنوز روی فونت داغون تاهوما بود. من از نزدیک نمیشناختمش، اما میدونم دنیا بدون همچین آدمایی حتماً جای بدتریه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۴ نوشت.
فکر کردم کاری نداره، کافیه دفتر سال ۸۲ رو پیدا کنم، ببینم روز مردن ویگن چیکار کردم. کل مهر و آبان ۸۲ سه تا یادداشت هست: اول مهر، ۲۷ مهر، ۲۶ آبان. آخری با «مثل سگ پشیمونم که این دو ماه چیزی ننوشتم» شروع میشه. پس سرنوشت محتوم داستان ویگن و پل صدر هم فراموشیه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۹ نوشت.
یه خاطره محوی دارم که روزی که خبر مردن ویگن اومد، با یه سری از دراکل از دانشگاه با ماشین یکی از بچهها رفتیم، بالای پل صدر پیاده شدیم و از شریعتی پیاده برگشتیم پایین. یه نفر سرحال نبود و توی مسیر سعی میکردیم با ترکیب نصیحت و مسخرهبازی، از اون حال بکشیمش بیرون. اما یه جای این خاطره میلنگه، چون یادم نمیاد کسی مسیر خونه رفتنش از صدر باشه که بخواد سر راه ما رو پیاده کنه. حالام که میگن خبر ویگن مال بیست سال پیش بوده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۰ نوشت.