مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


پنج‌شنبه، ۳۱ مارس ۲۰۰۵

If I told you that I loved you
You’d maybe think there’s something wrong
I’m not a man of too many faces
The mask I wear is one

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۵ نوشت.

داشتیم با اون بردبورد (چقدر خنده دار می شه فارسیش!) مسخره آز مدارمخابراتی (که قرار بود گیرنده AM باشه و هیچ وقت نشد) تو دانشکده راه می رفتیم، که یکی از دوستان پرسید این چیه؟ من برگشتم الکی گفتم رادیو قرآن! دوستمون ماشالا هزارماشالا سوالی که براش پیش اومده بود، این بود: “کدوم سوره؟!”

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۷ نوشت.

یارب مباد آنکه گدا معتبر شود

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۶ نوشت.

می گه دنبال یه دختری می گردم که خیلی باشعور باشه. چند دقیقه بعد گفت می خوام طرز فکرش مثل خودم باشه. نمی دونم چرا وقتی براش توضیح دادم که نمی شه یه آدم هم مثل اون فکر کنه و هم باشعور باشه، بهش برخورد!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۵ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۳۰ مارس ۲۰۰۵

یه ایمیل قدیمی پیدا کردم که نویسنده، اولش نوشته: “آقا آیدین! با توجه به وبلاگتون مشخصه که شما استاد شوخی و خنداندن مردم هستید.” بعدش هم یه سری خواسته مطرح کرده که مثلا من باید اجابت می کردم.
بعد رفتم نوشته های حوالی اون تاریخ رو خوندم، آدم دلش کباب می شد. محض رضای خدا یه کلمه خنده دار هم توش پیدا نمی شد. کلی از دست نویسنده نامه خندیدم. واقعا که!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۹ نوشت.

– اما منی که این بالا هستم، شاشم خیلی بلندتر از مال دیگران است!
جمله چندان پرمعنایی نبود، اما دیگر جایی برای بگومگو نمی گذاشت.
از پیرامون دروازه صدای قهقهه ولگردان بلند شد، انگار جمله را شنیده بودند. اسب پس رفت، بارون روندو دهانه او را کشید و خود را درون شنل پیچید، گویی می خواست برود. اما برگشت، دستش را از لای شنل بیرون آورد و آسمان را نشان داد که ناگهان ابری سیاه آن را پوشانده بود، و فریاد زد:
– مواظب باش پسرم، آن بالا کسی هست که می تواند روی همه ما بشاشد!

ایتالو کالوینو – بارون درخت نشین

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۵:۲۱ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۹ مارس ۲۰۰۵

هوش و ذکاوت بعضی از این کاسب ها واقعا آدم رو به حیرت می اندازه. یارو ورداشته دم مغازه اش تابلو زده: “حلیم بوقلمون با گوشت تازه بره”!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۵ نوشت.

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۷:۴۵ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۸ مارس ۲۰۰۵

Life is no fairy tale
One day we will know.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۴ نوشت.

آخه آدمی که با یه زمین خوردن معمولی، رنگش می پره و حال تهوع پیدا می کنه تا مرز بیهوشی می ره، به چه دردی می خوره؟ ها؟

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۷ مارس ۲۰۰۵

جاده چالوس. جاده دوست داشتنی نفرت انگیز. چهار ساعت رانندگی از اول جاده تا سد کرج. دوسال بود شمال نرفته بودم. جاده هیچ فرقی نکرده بود، به جز سنگ هایی که گله به گله وسط جاده بودن و یه مقداری آدم رو می ترسوندن.
***
محیط زیست مازندران بی نظیره. یه تابلو زده وسط جاده: “درخت، سنبل حیات است”. قلب به میم شنیده بودیم ولی قلب به نون نه.
***
کلارآبادی که من یادم میاد، با اونی که این سالا می بینم هردفعه بیشتر فرق داره. یه دهات با دوتا خیابون اصلی، تبدیل شده به یک کیلومتر مغازه بر جاده کناره که همه چیز می فروشن و جدیدترین ها رو می فروشن. حتی به پل عابر پیاده هم مجهز شده.
***
من اگه بفهمم تو مغز اون حصیربافی که به جای کلاه حصیری، گوریل بنفش پونزده متری می بافه و می ذاره کنار جاده چی می گذره، خیلی خوشحال می شم.
پ.ن. حالا شاید واقعا خیلی خوشحال نشم ولی به هرحال بدم نمیاد بدونم.
***
مدیریت محترم شهرک هم چیز غریبیست. ورداشته تمام پل های جلوی پارکینگ های مردم رو کنده و همه باید کنار خیابونای شهرکی که شبا تبدیل می شه به پیست اتومبیلرانی، پارک کنن. تو همین پنج شب فقط یه سپر و یه گلگیر از خانواده ما داغون شد. بقیه شهرک رو خبر ندارم.
***
بارون، بارون، بارون. بارون خالی بد نیست، ولی اونقدر سرد بود که باید می چسبیدی به شومینه. حالا تو این هیروویر بعد از شکست ژاپن دیدیم که موتورخونه خاموش شده و معلوم شد گازوئیل تموم شده. قسمت جالب قضیه اینجا بود که یه ساله که منطقه رو گازکشی کردن، ولی گاز تقریبا قطع بود. همه اونایی هم موتورخونه ها رو گازسوز کرده بودن، دوباره رفته بودن سراغ گازوئیل. هوا سرد، گازوئیل نایاب. تو بازار سیاه هر لیتر سی و پنج تومنی رو با چک و چونه صدوپنجاه تومن می فروشن. باز خدا رو شکر که بازارسیاه وجود داره.
***
خوبی شمال اینه که یه ایل دور هم جمع می شن و بالاخره خوش می گذره. به شرطی که نیلوفر آبله مرغون نگیره و مهراد و ارسلان مثل خوره به gameboy نچسبن و آیدین با یه تی شرت نره زیر بارون، پنچرگیری که بعدش دو روز بیفته تو رختخواب.
***
Fastfood! به چه بزرگی. من نمی دونم اگه بخوای بری شمال و پیتزا بخوری، پس میرزاقاسمی و کته کبابی و باقالی قاتق، با سیر ترشی فراوون رو کجا باید خورد.
***
لباس فروشی! پاتن جامه، پاتن تافته، البسکو… هزار تا دیگه که اسمشون یادم نمیاد. مثل قارچ سبز می شن. خیلی مردم باحالی هستیم، بلند می شیم تو این خرتوخری هلک هلک می ریم شمال، که صبح تا شب از این لباس فروشی به اون لباس فروشی بریم.
***
شمال دیگه اون شمال قدیمی نیست. دیگه وقتی بارون میاد تمام کف خونه پر از تشت هایی نمی شه که آبی که شرشر از سقف می ریزه رو جمع می کنن. کوره راه جنگلی پیچ در پیچی که یه زمانی با ترس و لرز و به شوق بازی های بچگونه تو دل جنگل می رفتیم توش، اونقدر پهن شده که اگه سرش زنجیر نکشن، ماشینا راحت ازش رد می شن. حتی تیرهای چراغ برق هم اینجا و اونجاش کاشته شدن. دیگه برای رسیدن به اولین قنادی یا بستنی قیفی یا حتی روزنامه فروشی، نباید تا متل قو بری. دیگه نباید برای یه دونه سرسره خشک و خالی تا خوشامیان بری، نمک آبرود به ترن هوایی مجهز شده. زمانایی که تهران رو بمبارون می کردن، یه ماه قبیله ای رفتیم شمال و موندگار شدیم. حتی بچه های بزرگتر اونجا مدرسه می رفتن. اون بچه های بزرگتر امسال با بچه های خودشون اومده بودن شمال.
***
حسن ختام مسافرت، تابلوی محیط زیست تهران بود: “محیط زیست قیمتیست”. اول یه لحظه فکر کردم فمینیسم و جنگل یه ربطی به هم داشتن و من نمی دونستم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۸ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۱ مارس ۲۰۰۵

اوه! اگر بدانی چه خردرخری است این سال هشتاد و چهار.
از هفته آخر اسفند می توانستی از آن سبزالو ها که می گویند نوبر بهار است، بخری. بلافاصله بعد از تحویل سال هم سی ام اسفند هشتاد و چهار از راه رسید. ظهر اول فروردین هم همه رستوران ها تعطیل بود. دست آخر هم جایی که باز بود می گفت باید از قبل رزرو می کرده بودی. همه چیز متحول گشته. حتی کردستان جنوب هم افتتاح شده. چند نفر هم در این دید و بازدیدها گفتند ماشالا آیدین خان چه بزرگ شدی. حال آن که من سال هاست که همین قدری موندم. عجب خردرخری است.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۱ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۰ مارس ۲۰۰۵

بعد از این همه سال حتما این شب عیدی باید این جوری می شد که از فردا هرجا می ریم همه بهم بخندن؟ تمام صورتمو موقع اصلاح زخم و زیلی کردم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۹ مارس ۲۰۰۵

امان از دست این ماهی قرمزای احمق. هوس کردم یه بسته پودر ژله بردارم و با یه لیوان آب جوش و یه لیوان آب سرد قاطی کنم و خوب هم بزنم. بعدش یه دونه از این ماهی قرمزا بندازم توش و بعد کاسه رو بذارم تو یخچال. علاوه بر این که یه دسر کاملا خلاقانه ایجاد می شه، می خوام ببینم تکلیف ماهیه چی می شه!

[۶ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۲ نوشت.

دیشب خیلی شب خوبی داشتم. دست هر کسی که توش نقش داشت درد نکنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۴ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۷ مارس ۲۰۰۵

Mama take this badge off from me
I can’t use it anymore.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۲ نوشت.

بیجه رو اعدام کردن. بیشتر از این که جانی باشه، خودش یه قربانی بود. حداقل خوبیش این بود که بعد از این که کارش تموم می شد، بچه بیچاره رو می کشت و این جوری احتمال این که اون بچه هم یه روزی تبدیل بشه به یکی مثل خودش، از بین می رفت.
روزنامه هم که با کلی آب و تاب ماجرا رو تعریف کرده. نوشته موقع شلاق زدن مردم تشویق می کردن و خواستار محکم تر شدت ضربه ها بودن. نوشته بعد از هفتاد و یکمین ضربه، بالاخره از شدت درد نشسته روی زمین. به نظر من که مقاومتش جای تشویق داره. بعدش نوشته که بعد از بیست ثانیه آویزون بودن، جون داده و مردم همه دست زدن و درخواست کردن که با جرثقیل تکونش بدن که مردم ذوق کنن. خشونت این صحنه واقعا کم نظیره. احتمالا تا چند سال دیگه توی مراسم اعدام، مثل “فارنهایت 9/11” مردم Burn motherfucker, burn می خونن. البته روزنامه ها می نویسن که مردم شعار “بسوز لعنتی، بسوز” سر دادن.
پ.ن. بدم نمیاد که دفعه بعد که اعدام در ملا عام باشه، برم تماشا کنم. دیدن جون کندن یه آدم بالای جرثقیل می تونه تا آخر عمر روی ذهنم اثر بذاره. ولی واقعا نمی دونم چه جور تاثیری از آب در میاد.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۳۷ نوشت.

کامپیوتری که خود به خود reset می شه رو باید با چکش خورد کرد. آدمی که چیزی رو save نمی کنه رو باید با تبر تیکه تیکه کرد. از صبح تاحالا بیست و پنج صفحه چیز نوشته بودم، همش پرید!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۸ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۶ مارس ۲۰۰۵

تو فکر می کنی که نخواستم. خودم فکر می کنم که نتونستم. یکی یا هردوی ما اشتباه می کنیم.
شاید اون طور که باید نخواستم که نتونستم.
به هرحال از امروز سعی می کنم که بخوام و بعدشم سعی می کنم که بتونم.
پ.ن. دو سه تا مساله قلقلک دهنده موند که دوست دارم بپرسم. باشه برای بعد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۱ نوشت.

I used to bring you sunshine
Now all I ever do is bring you down

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۹ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۵ مارس ۲۰۰۵

فاین تذهبون؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۱۴ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۴ مارس ۲۰۰۵

تصمیم گرفتن، همیشه سخت ترین کار روی زمینه. البته تصمیمایی که فکر و دلیل لازم دارن، وگرنه که خودم روزی هزارتا تصمیم می گیرم یکی از یکی دیمی تر.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۳ نوشت.

و اما دیروز. ظرف سماقی که خودم درشو باز کرده بودم، چپه شد تو غذای خودم. یه گوشی موبایل از دستم افتاد و دو متر پایین تر خورد زمین. یه MP3 player رو شکستم. روی یه بخاری نشستم و بعد احساس کردم کم کم دارم می سوزم…
همین دیگه! بازم بگم؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۶ نوشت.

بار اضافه ای روی شونه های نحیفش نخواهم بود.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۲ مارس ۲۰۰۵

فکر نمی کنم تمام شکنجه های جسمی، به اندازه سه بار انکار پطرس اذیتش کرده باشن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۶ نوشت.

تو صبحانه به این مصاحبه لینک داده بودن. گفتم یه نگاهی بندازم. چرت و پرت که زیاد گفته پسرک. یادم افتاد چند تا شماره از “روایت” که ضمیمه فصلنامه سازمان بود رو هنوز دارم. گشتم و پیداشون کردم و بعد دنبال اون داستان کذایی “ارمیا” گشتم که تیکه تیکه چاپ می شد. نکته بسیار جالب این بود که داستان اصلا به اسم رضا امیرخانی نبوده و به اسم امیر حمزه زاده چاپ می شده. به هرحال چیز مزخرفی بود. اون موقع نمی خوندمش، الآن هم برام اهمیت نداره که چی نوشته. ولی دوست دارم بدونم بالاخره نویسنده اش کی بوده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۴ نوشت.

من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۹ نوشت.

زندگی بدون romance هم به درد لای جرز می خوره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۵۹ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۱ مارس ۲۰۰۵

این دو روز به خاطر ضرورت کاری (حماقت موجود توی این ترکیب منو کشته) اونقدر پشت بوم دیدم که نگو. به جرات می گم خونه ای نبود که آنتن ماهواره نداشته باشه. واقعا به صدا و سیمای دولتی ایران، بابت موفقیت بی نظیرش در حروم کردن پول مملکت، تبریک می گم. حالا اصلا مسایل جامعه شناختی مربوطه به کنار.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۲ نوشت.

یه جوری تو اخبار می گن: “آمریکا به طور یک جانبه تحریم ایران را تمدید کرد”، که انگار قرار بوده بیاد باهاشون مشورت کنه و دوجانبه تحریم ایران رو تمدید کنن.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۰ نوشت.

Your ocean pulls me under
Your voice tears me asunder
Love me before the last petal falls.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۶:۴۷ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۰ مارس ۲۰۰۵

دراز کشیده بودم که از دور دورا یه صدای عجیبی شبیه بوق شنیدم. یه لحظه فکر کردم صوراسرافیل که می گن، همینه.
***
اسرافیل حوصله اش سر نمی ره؟ این همه سال علاف شیپور به دست وایسته یه گوشه که یه زمانی که معلوم نیست کی می رسه، دوبار فوت کنه و بعد بازنشسته بشه.
***
حالا اومدیم و وقتش که رسید، شروع کرد به فوت کردن و هیچ صدایی از شیپورش در نیومد. نباید هر سازی رو یه بار امتحان کرد که ببینی صداش در میاد یا نه؟
***
خب می گیم صداش در میاد. قبول. تمرین چی؟ می خواد برامون تمرین نکرده بنوازه؟ تعداد شنونده هاش یه رکورد تاریخیه. از کجا معلوم که نفسش کم نیاد؟
***
عجب خرتوخری بشه تو صف حسابرسی، اون وقتی که دومین شیپور هم زده بشه. بیچاره مایی که باید تو صف ایرانیا باشیم. صف که چه عرض کنم. خدا کنه اقلا زیر دست و پا نمونیم.
***
من یکی که به کمتر از چهل تا حوری رضایت نمی دم. دستپختشون هم باید خوب باشه. گفته باشم.
***
حالا خودمونیم، من که جهنمی ام. گرما رو هم که هیچ جوری نمی تونم تحمل کنم. کاش اقلا بتونم به خاطر فامیلم گولشون بزنم و خیال کنن من سید بودم. فکر کنم زمهریر تحملش راحت تر باشه.
***
بعد از قطع شدن صدای بوق، کلی فکر کردم که زنده ام یا مرده. مرده گی رو تاحالا تجربه نکردم، پس نتونستم نتیجه گیری کنم. غلت زدم و خوابیدم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۲ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۹ مارس ۲۰۰۵

یاد کرکس هایی می افتم که تو ارتفاع زیاد، دور طعمه در حال مرگ می چرخن. فکرای جورواجور توی سرم همون جوری می چرخن. کرکس ها حرکاتشون رو با صدای Barber of seville که از دور میاد، هماهنگ کردن.
انتظار چی رو می کشم که کرکس ها رو منتظر نگه داشتم؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۴ نوشت.

دانشجوهای ارشدی که سر کلاسام می بینم حالمو به هم می زنن. یه مشت آدم که فکرشون رو مهار زدن و افسارشو دادن دست یه استاد از خودشون نادون تر. خیلی هم به این وضعیتشون افتخار می کنن. حتی همدیگه رو مهندس صدا می کنن. هاه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۸ مارس ۲۰۰۵

حالا من نمی خوام نام ببرم، ولی یه سری از این دوستان هفتاد و نهی امروز رفتن یه همچین چیزی چسبوندن روی در جهاد:
” به علت فوت عمه کتی جهاد اینا، تا اطلاع ثانوی آدامس خود را به زنگ طبقه بالا بچسبانید”
البته این جهادیا آدمای بی جنبه ای هستن، ظرف کمتر از نیم ساعت کاغذ بیچاره رو کندن!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۸ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۷ مارس ۲۰۰۵

Let this nakedness be my birth.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۱ نوشت.

امروز توی آزمایشگاه مدار مخابراتی، به طرز ماهرانه ای یه آشکارساز برق شهر ساختیم. ولی ملک اصلا خوشش نیومده بود. می گفت باید آخرش بعد از اون دتکتوره، یه پیام سینوسی یک کیلوهرتزی بگیرین، ولی مال ما پنجاه هرتز بیشتر نبود.
ساعت قبلش هم کلی از دست این دکتر تحصیل کرده انگلیس خندیدیم که به exponential می گفت expetansiel. آدم یاد حضرت دکتر مهنوش معتمدی آذری عضو شورای شهر تهران (ایضا تحصیل کرده انگلیس) می افته که به همسایگی می گه neverhood!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۷ نوشت.

ما که سر از کار این خانوما در نیاوردیم. خانومه رفته دادگاه تقاضای طلاق کرده، گفته من از شوهر زن ذلیل خوشم نمیاد!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۶ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۵ مارس ۲۰۰۵

So much to live for, so much to die for
If only my heart had a home
Sing what you can’t say
Forget what you can’t play
Hasten to drown into beautiful eyes
Walk within my poetry, this dying music
– My loveletter to nobody.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۹ نوشت.

تعالیم، قسمت سوم:
نذار کسی برات برنامه ریزی کنه. برنامه زندگیت رو خودت بریز.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۷ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۴ مارس ۲۰۰۵

علی سوئیت کما، قبل از تعطیل کردن وبلاگ:
سخت است در بستر آغوش او زمزمه های آهنگین و عاشقانه اش را بشنوی و در چشمانش نوشته ای را روخوانی کنی که خیره به تو میگوید:
” عزیزم در آغوش من نمیر که سنگینی لاشه سنگینت را نمیتوانم برتن خود تحمل کنم.”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۰ نوشت.

چرا این جوری شدم؟ برای کارای پیش پا افتاده وقت ندارم و برای کارای مهم حوصله.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۴ نوشت.

برم یه کتاب بنویسم: “شور بیشعوری”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۳ نوشت.

قماربازی که آنچه بودش را بباخته، سرمایه قمار دیگر از کجا میاره؟!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۱ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۳ مارس ۲۰۰۵

ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۸:۲۰ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲ مارس ۲۰۰۵

“اگر به شخصی خیانت شود که به خاطر او به شخص دیگری خیانت شده است، بدین معنا نیست که با آن شخص دیگر از در آشتی درآید… نخستین خیانت جبران ناپذیر است، و از طریق واکنش زنجیره ای خیانت های دیگری را برمی انگیزد که هرکدام از آن ها ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور می کند.”
بار هستی – میلان کوندرا

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۷ نوشت.

یه مسافرتی مثل شمال پارسال لازم دارم. از اون شونزده نفر حتی یه نفر نبود که با من هم زبون باشه. نتیجه اش این شد که یه هفته کامل فکرم فقط مال خودم بود و تنها کاری هم که می کردم فکر کردن بود. بعدشم قرار بود فردای روزی که برگشتیم برم بیمارستان، که با توجه به جون‌عزیزی ذاتیم خیال می کردم آخرین روزهای فکر کردن رو دارم سپری می کنم! وقتی برمی گشتیم دیگه تکلیفم با خودم معلوم بود. الآنم لازم دارم که از بلاتکلیفی در بیام، ولی فرصت نمی شه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۸ نوشت.

قسمت بعدی تعلیمات یه همچین چیزیه:
اگه کسی رو دوست داری، برو بهش بگو.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۲۵ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱ مارس ۲۰۰۵

قراره برای راحت زندگی کردن نوع بشر، تعالیم خودم رو ارائه بدم.
یکی از مسائل مهم اینه که وقتی یه اشتباهی کردی، بعدش شهامت برگشتن و تصحیحش رو داشته باشی. نباید سرتو بندازی پایین و ازش رد بشی.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۴ نوشت.

It is hard to hold on
When there’s no-one to lean on.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۵ نوشت.

انگار تو خلقت من یه اشتباهی شده. یا باید مرغ می شدم که سنگدون داشته باشم، یا باید گاو می شدم که بتونم نشخوار کنم. یا حالا که شبیه آدم شدم، باید یاد می گرفتم که غذا رو نجویده قورت ندم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۲ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002