مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


پنج‌شنبه، ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۴

فکر کنم این دکتره چترشو تو شیکم من جا گذاشته. گلاب به روتون، هرچی بیشتر آب می خورم، کمتر می رم دستشویی. بعدم وقتایی که خیلی فعالیت می کنم دسته چترش می ره تو پهلوم!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۴۲ نوشت.

آدما نصف عمرشون دنبال یه آدمی می گردن که در برابرش خودخواهیشون کنار بره و به دیگرخواهی برسن. بعد می رن طرف رو برای خودشون ثبت می کنن. بعد بقیه عمرشون به خودخواهیشون ادامه می دن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۳۹ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۴

امروز یکی از خانومای همکلاسی ازم پرسید که ده مهر می رم میدون شهیاد یا نه. وقتی بهش گفتم به نظر من اون راه پیمایی رو برای خل و چلا راه انداختن، خیلی بهش برخورد. واقعا که!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۱۰ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۸ سپتامبر ۲۰۰۴

من اصلا مهدی خودمون و اون یکی مهدی 76ایه رو که دیدم، برام مسجل شده بود که یزدیا از تعطیل ترین آدمای این خاک تعطیل پرورن. ولی این دکتر اهورا پیروز خالقی یزدی دیگه واقعا خارج از حد تصورم بود. خیلی حیفه که فقط سه روز دیگه می تونیم از وجودشون بهره ببریم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۰ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۴

Men of honor خیلی قشنگ بود. پر بود از اون غرور احمقانه ارتشی که من عاشقشم. گفته بودم که اگه کنکور قبول نمی شدم، می خواستم سال بعدش برم دانشکده افسری؟

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۳ نوشت.

ترم پیش گفتیم این بطحایی پرت و پلا زیاد می گه، رفتیم بررسی قدرت رو حذف کردیم. اینی که این ترم اومده هم انگار دست کمی از بطحایی نداره. خدا رحم کنه.
یه حرف جالبی زد، می گفت الآن بین وزارت نیرو و وزارت نفت دعواس. وزارت نیرو می گه من هرجا بخوام نیروگاه می سازم، وزارت نفت باید برام گاز بیاره. وزارت نفت می گه بیاین بغل پالایشگاه نیروگاه بسازین، از اونجا خط انتقال بزنین به هرجایی که می خواین. بعد این مساله واقعا یه مساله ملی حساب می شه. بررسی اقتصادی هم نشون داده که بهتره که نیروگاه بغل شهر باشه و گاز تا نیروگاه منتقل بشه. ولی آقای زنگنه وزیر نفت که اتفاقا خودش تا چند سال پیش وزیر نیرو بوده زیر بار نمی ره!

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۸ نوشت.

بدینوسیله از جناب مهندس ملک عاجزانه تقاضا می کنم که اطلاعات عمومی خودشون رو به رخ کسی نکشن، چون عموم مردم عقایدی برخلاف ایشون دارن و کسی درکشون نمی کنه.
مثلا ایشون اعتقاد دارن که یه سری موج مایکروویو داریم و یه سری میکروویو!
یا مثلا سونوگرافی یه دستگاهیه که صدای بدن رو می شنوه!!
یه چگالی طیف توان هم برای صدای خانوما کشیدن که معنیش این بود که صدای خانوما اصلا از طریق تلفن قابل انتقال نیست!!!
پ.ن. ما که شانس نداریم، یهو دیدی اومد اینا رو خوند. اونوقت تا آخر عمرم باید هرترم مدار مخابراتی بگیرم و آخر ترم بیفتم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۲۹ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۴

Lost vikings 2 بالاخره تموم شد. دقیقا یه ماه مثل خوره بازی کردم تا تونستم تمومش کنم. اینم به اندازه قسمت اولش عالی بود. دم طراحشون گرم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۹ نوشت.

پ.ن. وقتی که حتی گل کردن پنالتی هم از من ساخته نیست.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۷ نوشت.

پنج دقیقه کنار میدون ونک منتظر بودم، بدجوری یاد کلیپ Welcome to the jungle افتاده بودم.
پ.ن. الکی به دلتون صابون نزنین. تو ونک منتظر بودن من، با تو ونک منتظر بودن شماها خیلی فرق داره!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۱۰ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۴

استامینوفن می گه: “دخترک یک پرتاب سه امتیازی است، وقتی کار من با یک پنالتی هم راه میافتد.”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.

یکی از دوستان می گفت آدمایی که open relationship دارن، خوش فکر از آب در میان. از اونجایی که کسی حق نداره بهتر از من فکر کنه، می خوام یه دونه از این open relationship ها برای خودم بخرم. کسی نمی دونه کجا می فروشن؟ اصلا چی هست؟
پ.ن. بعد از اون تجاهل العارفین بالا، اینم اضافه کنم که اصولا اگه این تئوری عمومیت داشته باشه، باید آمریکایی ها خوش فکر ترین آدمای روی زمین باشن. در حالی که می دونیم که عموم مردم اونا، از عموم مردم ما هم بی فکرترن.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۴

من نمی دونم چرا این لوبیا پلو اینجوریه. مخصوصا وقتی که با سالاد شیرازی و نمک باشه، آدم دیگه نمی تونه جلوی خودشو بگیره. اونقدر می خوره که ضعف کنه و سرگیجه بگیره.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۲۱ نوشت.

داشتم با خودم فکر می کردم، بعد به این نتیجه رسیدم که وقتی که مردم، اگه بخوان کالبد شکافی کنن که دلیل مرگ رو پیدا کنن، هیچ بافتی تو بدنم پیدا نمی کنن. احتمالا یه تیکه چربی گنده می بینن که وسطاش یه عالمه بلور نمک و شکر درست شده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۰ نوشت.

سه چهار روزی می شه که تلفن رو قطع کردم. این جوری زندگی آروم تره. اگه کار واجبی بود ایمیل بفرستین. اگه خیلی فوری بود، موبایل هنوز روشنه. البته نمی دونم چقدر می تونم اینجوری دوام بیارم. یهو دیدی نیم ساعت دیگه وصلش کردم. ولی فعلا که اینجوری بیشتر خوش می گذره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۸ نوشت.

حالا من هی بگم من حسابی خل و چل ام، هی تو بگو نه تو یه نابغه ای هستی که هنوز کشف نشده. یا شایدم دیالوگامون رو جابجا بگیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۴۷ نوشت.

نمی دونم چه اصراریه که وقتی با یه جمعی می ریم بیرون، من حتما باید یه گندی بزنم. رفتم نوشابه ها رو گرفتم و گذاشتم تو سینی و بردم سر میز. بعد شروع کردم تو اون یه وجب جا نوشابه هر کس رو از تو سینی گذاشتم جلوش. اولش داشت خوب پیش می رفت، تا اینکه دوتای آخر با سینیش چپه شد وسط میز!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۴۴ نوشت.

خواب دیدم گوشه حیاط دانشگاه رو زمین خوابیدم. مثل دوتا پرانتز تودرتو. اومد بالای سرم و بیدارم کرد. می خواست یه چیزی بگه. داشت حرفشو سبک سنگین می کرد و هر چندوقت با زبونش لبش رو خیس می کرد. زیادی طولش داد. پرانتز دوم رو هم بستم. تو رختخوابم یه غلت زدم و دوباره خوابیدم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۲۷ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۲ سپتامبر ۲۰۰۴

فکر کنم باید خدا رو شکر کنم که یه خواننده رپ از آب در نیومدم.
پ.ن. یهو یاد این افتادم:
“- یه نفر دیگه به آدمای اون دنیا اضافه شد. به شرطی که اصلا اون دنیایی وجود داشته باشه.
= خدابیامرزدش. به شرطی که اصلا خدایی وجود داشته باشه.”

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۰ نوشت.

آغاز سال نو
با شادی و سرور…
راستش بقیه اش یادم نیست، ولی یادش بخیر. خیلی وقته دیگه پخشش نمی کنن. چقدرم که اون وقتا ازش بدم میومد.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۰۷ نوشت.

موسیقی جدید
Song: Sympathy
Artist: Rare bird

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۰۲ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۱ سپتامبر ۲۰۰۴

از دست این پلیس زیر پل حقانی خنده ام می گیره. هرروز جلوی منو می گیره معاینه می خواد، نشونش می دم و می رم. باز فرداش خودش جلومو می گیره می گه معاینه داری یا نه! فکر کنم حافظه اش حداکثر حدود نیم بایت باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۳ نوشت.

If I knew then what I know now
I wouldn’t let you hurt me like you do
If I knew then what I know now
I’d rather turn around and ran away from you.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۴ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۴

همه جا امن و امانه… ساعت دوازده نصف شبه…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۵ نوشت.

Oh tell my baby sister
Not to do what I have done…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۴ نوشت.

انگار بیچاره قلیونه تقصیری نداشت. هنوز یه نمه سرگیجه دارم.
ضمنا من مرده این نظر ارسطو ام که می گفته مغز نقش رادیاتور رو بازی می کنه که خون بره توش و خنک بشه!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۲ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۴

لعنتی عجب قلیونی بود. هنوز که هنوزه سرم گیج می ره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۴ نوشت.

اندیشه روز و شبم پیوسته این است
من برتو بستم دل؟
دریغ از دل که بستم
افسوس برمن، گوهر خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۲ نوشت.

اگه تا دیروز سابقه ام به خاطر کندن ترمز دستی و دنده ماشین، کم نظیر بود، دیگه به خاطر کندن آینه! بی نظیر شد. به امید روزی که نوبت فرمون ماشین برسه.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۷ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۴

“سیزده گربه روی شیروانی” به حد افراط چرند بود. خرخره اونایی که گفتن خیلی باحاله رو باید جوید. سه تا بچه خوشگل جمع کرده جلوی دوربین، گفته: “سناریو مناریو کشکه، فقط عشوه خرکی بیاین برای تماشاچی!”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۱ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۴

یا مثلا تاحالا گفته بودم که فردای روز زلزله بم، که برف هم میومد، بعد از امتحان میان ترم فیلتر، ما چهار تا دیریکله تو “در ب در” دوست عزیزمون آقای “ایکس لارج” رو دیدیم که با یکی از دخترای فراگستری نشسته بودن و پیتزا می خوردن؟ بیچاره از اون دور با ایما و اشاره مارو دعوت به سکوت می کرد. دو سه روز بعدشم تو سلف مارو گیر اورد و گفت: “محض اطلاعتون عرض کنم که خیال نکنین من برای اون دختره خرج کردم ها، اون منو دعوت کرده بود.”!!! آخ که چقدر بهش خندیدیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۴ نوشت.

هی من می بینم این جبه دار مارالانی احمق تو این کتابه نوشته: “جزء انگاری”، اول فکر کردم منظورش یه جور تصور خاص دیفرانسیلی نسبت به مساله است، بعد از کلی تفکر معلوم شد که منظورش “Imaginary part” بوده!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۰ نوشت.

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
احتمالا منظور لسان الغیب در این مصراع این است که طرف چشمان بسیار ترسناکی دارد. در حدی که یادآوری آنها باعث می شود که یک عدد آدم بالغ خود را خراب کند!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۷ نوشت.

یه چیزایی تو دنیا هست که داشتنشون لیاقت می خواد. هر کسی هم اون لیاقت رو نداره. همین.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۴۴ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۴

I found an island in your arms
A country in your eyes
Arms that chained us
Eyes that lied
Break on through to the other side
Break on through to the other side
Break on through to the other side

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۳ نوشت.

مامان شاکی شده. می گه چرا همیشه باید خونه پر از آداپتور باشه و هرجا که نگاه می کنی یه سیم رد شده باشه. درحالی که برای من خیلی طبیعی و حیاتی به نظر میاد. فکر کنم باوجود دوتا برقی تو خونه، بهش سخت می گذره. حالا هی من بگم که ترجیح می دم زنم برقی باشه، هی شما به racism متهمم کنین.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۴

یا شاید اگه دنیا برام یه جک بزرگ نبود، عاقلانه تر تصمیم می گرفتم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۵۹ نوشت.

بنده معتقدم که اگه از اول به جای مدار و الکترونیک و میدان و اینجور قضایا، لوله کشی به ما یاد داده بودن، الآن هم کلی درآمد داشتیم. هم برای عوض کردن یه شناور سیفون توالت فرنگی یه ساعت جون نمی کندیم که آخرش بازم چکه کنه. ضمنا تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که من چپ دست تو این دنیای راست گرد چی کار می کنم. یا شاید “این دنیای راست گرد، بیرون من چپ دست چی کار می کنه؟!”

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۴

I guess I’m learning
I must be warmer now
I’ll soon be turning round the corner now.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۰ نوشت.

می گن که ابلیس از خدا مهلت گرفت، به اندازه تمام تاریخ. بعد قول داد که تو این مهلتی که داره، تمام تلاششو بکنه که نذاره تلاش خدا برای به راه راست کشوندن بنده هاش به ثمر برسه. اینکه کدومشون چقدر موفق می شه، باید بعد از این مهلت بررسی بشه. اون چیزی که از قدیم و ندیم روی من اثر گذاشته، این اراده و تصمیم ابلیس بوده. حالا منم می خوام قول بدم که تا وقتی زنده ام، اجازه ندم که این موضوع اذیتم کنه و تا جایی که بتونم نذارم که کس دیگه ای هم اذیت بشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۸ نوشت.

من پرواز کرده ام
از بام های دنیا
تا دام های دنیا.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۷ نوشت.

آااای. درد می کنم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۴ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۴

این زندگی خیلی چیزاش کمه. خیلی چیزا دلم می خواد. بالاخره سهممو می گیرم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۴۳ نوشت.

یعنی Bacchus تو خلوت خودشم، همون رفتاری رو داشته که جلوی پیروانش داشته؟ من که فکر نمی کنم. حتما وقتی تنها می شده hangover داشته. حتما.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۳۸ نوشت.

می گه ببرم برسونمت که ندزدنت. می گم نترس، تاحالا هرکی بلندم کرده، دو دقیقه بعدش منو گذاشته سر راه و در رفته.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۳۵ نوشت.

دلت خوشه که نظم راه انداختی؟ عدل راه انداختی؟ پس چرا همه چیز اینقدر قاراشمیشه؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۲۱ نوشت.

دوستایی که تاریخ مصرف دارن. آدمایی که دوست دارن همه چیزشون نو باشه، حتی دوستاشون. باید دنیای جالبی بشه. نه؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۹ نوشت.

Come
As you are
As you were
As I want you to be
As a friend
As a friend
As an old enemy
Take your time
Hurry up
The Choice is yours
Don’t be late
Take a rest
As a friend
As an old memoria
Memoria
Memoria
Memoria

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۷ نوشت.

قانون بقای آرامش می گه آرامش به وجود نمیاد و از بین نمی ره. فقط از شخصی به شخص دیگه منتقل می شه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۶ نوشت.

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من…

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۴ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۴

شاید اگه فکر نمی کردم که مرکز جهانم، وضعم خیلی بهتر بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۰ نوشت.

بدبختی داریما! ماشالا هرجوری برنامه رو می چینم، به دوازده واحد نمی رسه. احتمالا آخرش مجبور می شم شیش واحد از درسای ارشد بردارم! حالا کسی می دونه این “تئوری پیشرفته مخابرات” اصولا چه جور درسیه؟

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۵ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۴

می گم چطوره که چهارراه های زندگی رو بذاریم جلوی آینه، هشت راه بشن؟!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۸ نوشت.

مرسی دختر مهربون. همیشه می دونستم می شه روت حساب کرد، ولی دیگه واقعا مرام کش کردی. خوش بحال من که همچین دوستایی دارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۴

یا دست محبت به سرم بکش یا دست از سرم بردار.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۴ نوشت.

من که می خواستم برم به جنگ دنیا. نمی دونستم اونی که پشت سرم وایستاده می خواد خنجرشو تو پشتم فرو کنه. تو مایه های اون حسی که ژولیوس سزار روز پونزدهم مارس داشت، وقتی دید بروتوس خنجرشو دراورده.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۸ نوشت.

شاهین دلتنگستان نوشته: “شاید آن یکی که هر زنی را در یک کلمهء دو حرفی خلاصه می کند از من خوشبخت تر است، یا مثلا شاید آن یکی که فکر می کند هر چیزی که از آن پول در نیاید به درد لای جرز هم نمی خورد از من بیشتر می فهمد.”
این یکی هم قشنگه: “در پیاده رو رکاب می زنم، و به دنیایی که فکر می کند من دیوانه ام لبخند می زنم. ما با هم تفاهم داریم: من هم فکر می کنم بقیهء دنیا دیوانه است.”

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۷ نوشت.

مثلا تاحالا بهت گفته بودم که اون شب پیام منو رسوند خونه؟ تو راه داشتیم “کی اشکاتو پاک می کنه” گوش می کردیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۵ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۹ سپتامبر ۲۰۰۴

قبل التحریر: اصولا من نمی دونم کی به آدمی که دکترش بهش گفته قبل یا بعد از عمل کلا سنگینی بلند نکنه، گفته که یه هفته تو اون کنفرانس فقید، هرچی بار سنگین گیرش میاد بلند کنه. حالا این به کنار. نمی دونم کی به اون آدم که سنگینی ها رو بلند کرده و الآن درد داره و بعد از یه هفته کاملا خسته شده، گفته که فردا صبحش کله سحر بیدار بشه و ده ساعت رانندگی کنه.
به هر حال ما جمعه پیش، راس کله سحر از خونه راه افتادیم و راس بوق سگ رسیدیم به ارومیه.
***
شنبه شب باید می رفتیم عروسی آرمین. بیچاره خاله که یهو دوازده تا مهمون براش رسیده بود. از صبح شنبه ساعت هشت، تو صف حموم بودیم. یه صف موازی هم برای دستشویی و توالت درست شده بود. تازه حدود ساعت یک بعد از ظهر نوبت من شد که برم حموم. تقریبا تمام روز تو هر اتاقی که سر می کشیدی می دیدی که همه یا دارن موهاشون رو درست می کنن یا دارن لباساشونو امتحان می کنن. خونه تبدیل شده بود به کارگاه آماده سازی. بالاخره هشت و نیم شب از خونه راه افتادیم طرف محل برگزاری مراسم. محل عروسی هم از اون نکات جالبه. اطراف ارومیه یه سری سردخونه هست که معمولا سیب یا انگور تو اونا انبار می شه. وقتی هم خالی باشه، بهترین محل برای عروسیه. جاش بیرون شهره. تهویه عالی داره. درودیوارش عایق حرارتی و تا حدودی صوتیه. خلاصه که ما حدود پنج ساعت تو سردخونه رقصیدیم و کلی هم کیف کردیم.خواننده هم یه بابایی بود معروف به مجید تارکان که حسابی مجلس رو گرم کرده بود. البته در این ضمن من به یه سری نتایجی درباره طرز لباس پوشیدن و تناسب اندام (!) دخترخانوما رسیدم، که نمی گم! ضمنا خدا رحم کرد که نوشیدنی الکلی نخورده بودم، چون همه دست به یکی کرده بودن که خواهر عروس رو ببندن به من که با درایت خاص و هوشیاری تمام از زیرش در رفتم، چون اصلا حوصله ندارم که با آرمین باجناق بشم و “اردل و بامشاد” تشکیل بدیم! یه مراسم جالب هم دیدیم به اسم کله قند! یه کله قند با یه قند شکن می گیرن دستشون و می زنن خوردش می کنن. بعد هرکی که زودتر سر کله قند رو بگیره، جایزه بهش می دن! یه جایی هم یارو خواننده به بابای آرمین گفت “حاج آقا” که نزدیک بود خون و خونریزی بشه و سریعا به یارو تذکر دادن که دیگه از این لفظ استفاده نکنه! ما ترکا واقعا موجودات جالبی می باشیم. ضمنا دخترعمو جان که تقریبا تمام شب با بنده رقصیدن و به این ترتیب من تمام فرصتهای ایشون رو هدر دادم! گفتن که شکل دامادا شدی و برو زودتر زن بگیر که بریم عروسی! واقعا ملت نشستن که منو بدبخت کنن که خودشون یه شب برقصن. به هرحال شب عروسی گذشت. فرداش رفتیم مهاباد. جای شما خالی. چیز جالبی بود. بسیار خوشم اومد. سر راه مهاباد هم از رشکان رد شدیم که مثلا یه دهی بوده که هنوز برای شونصد هکتار از زمیناش سند داریم، ولی از بعد از انقلاب روستایی ها زمینا رو بالا کشیدن و هیچ کاریشون نمی شه کرد. خلاصه یه مقدار خونه اربابی رو از پشت در نگاه کردیم و قدیمیا داشتن خاطراتشون رو تعریف می کردن که دیدیم باغبون سابق خونه، که الان تو اون خونه ساکن شده، اومده دم در و داره چپ چپ نگاهمون می کنه. انگار که ارث باباشو بالا کشیدیم! رو که نیست. واقعا عجب آدمایی پیدا می شن ها! خلاصه دررفتیم که روستایی ها نریزن سرمون. بعد از مهاباد برگشتیم ارومیه و عصر رفتیم دیدن خانوم جان، که مادربزرگ بابام باشه و بیشتر از صدسالشه و الآن دیگه رفته خانه سالمندان. چند ماهی هست که حواسش دیگه درست کار نمی کنه. اول که به من گفت این کیه! بعد که گفتن پسر پیمان، گفت پیمان که خودش بچه اس! یعد چند دقیقه بعد گفت پیمان دوتا بچه داشت، پس دخترش کو؟ بعد دوباره چند دقیقه بعد پرسید پیمان چند تا بچه داره؟! بعد منو نشون داد و از بقیه پرسید این آزاد درسش چطوره؟! تو این فاصله یه داستان هایی هم تعریف می کرد که تماما به زبان ترکی بود و من خیلی سردرنمی اوردم. ولی اونقدری که فهمیدم همش اسم آدمای مرده رو می اورد. بعد پرسید که فصل برداشت ده تموم شده یا نه و کارا خوب پیش رفته یا نه. بعد یه داستانی تعریف کرد که من بازم نفهمیدم چی بود ولی وسطش پربود از کپه اوغلی و کپه ین قزی! بعد شروع کرد درباره روشهای کنترل جمعیت صحبت کرد! خلاصه کلا قاطی پاطی بود. من به این نتیجه رسیدم که اصل حافظه اش از کار افتاده، ولی هنوز flagهاش کار می کنن. بعد شب رفتیم یه سر به خونه خانوم جان که الآن خالیه زدیم و کلی کیف کردیم. تمام درودیوارش عکسای سعدا… خان و نصرا… خان و یوسف خان و شهریار خان و اینجور آدمای سیبیل کلفت بود که نگاهشون از تو عکس آدمو می ترسوند. بزرگترا هم یه خاطراتی از اون خونه تعریف کردن که کلی خندیدیم. خلاصه روز دوم هم تموم شد. ضمن این روز به این نتیجه رسیدیم که این غرور و خودخواهی و خودرائی که به صورت ارثی در این خانواده معظم مکرم مفخم معزز وجود داره، با توان دوم سن افراد، نسبت مستقیم داره. تقریبا همش conflict پیش می اومد از بس که هرکی حرف خودشو می زد. روز سوم به بازار تاناکورا گذشت که آدمو یاد اوشین می اندازه و کلی باعث مسرت خاطر آدم می شه. اونقدر خندیدیم که نگو. یه بازاریه که کمکهای مردمی که از تمام دنیا برای عراقیا فرستاده می شه، اونجا فروخته می شه!!! ضمنا الآن پر از جنس دست دوم هم هست. ولی اگه واقعا حوصله داشته باشی کلی جنس خوب ارزون نو گیر میاری. خلاصه هرچی لباس گیرمون اومد محض تنوع پوشیدیم و مسخره کردیم. بعد یارو که تو عروسی ارگ می زد رو اونجا دیدیم و اونقدر با انگشت نشونش دادیم که بیچاره خودش خنده اش گرفته بود و از دست ما فرار می کرد. خلاصه که به طور خانوادگی تمام بازار رو دست انداختیم! بقیه روزا هم تقریبا به خرید گذشت. نکات مهم هم مثلا این بود که داشتیم با عروس صحبت می کردیم که معلوم شد از منم کوچیکتره! بعدم فرمودن من خیال می کردم تو پیش دانشگاهی بری! ضمنا قرار بود دوشنبه صبح تهران باشیم، ولی چند ساعت پیش رسیدیم. شبها هم که کلی آدم تو یه وجب جا بغل همدیگه می خوابیدیم و تا صبح بساط خنده و مسخره بازی به راه بود و نتیجتا بازم بیخوابی کشیدیم. وااای چقدر طولانی شد. کلی از حرفام مونده. بیخیال. یه سری عکس هم هست که ایشالا وقتی آماده شد نشون می دم.
***
جای همگی خالی. هرچند که اگه آدم غریبه ای بود ممکن بود اینقدر بهش خوش نگذره.
می خواستم استراحت فیزیکی داشته باشم، که نشد. عوضش تا جای ممکن استراحت ذهنی بود.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۴ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲ سپتامبر ۲۰۰۴

بشینین گوش کنین ببینین خدایان چی می گن.
THE doors
Summer’s almost gone

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۴ نوشت.

اصولا فکرشو که می کنم می بینم که تو خوابگاه بودم، تو انبار بودم، پشت میز بودم، انتظامات بودم، اطلاعات بودم، امانات بودم، راننده بودم، دونده بودم، بارکش بودم، پذیرش بودم… بقیه اش هم یادم نمیاد. چقدر واقعا من زحمت کشیدما!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۲ نوشت.

خسته ام. خسته ام. خسته. باطری هام کاملا خالی شدن. چه فیزیکی چه روانی. فردا صبح زود دارم از این تهران کوفتی می رم. اگه حالش بود برمی گردم. اگه نبود می رم زیر تریلی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۳ نوشت.

تموم شد. همگی خسته نباشید. از این به بعد دیگه هرچی مونده خاطره اس. تجربه سختی هم بود. به هرحال فکر کنم دلم براش تنگ می شه. فکر کنم آخرین باری بود که دستجمعی یه فعالیتی داشتیم و همکاری کردیم. یه تشکر ویژه هم از دوستان کمیته روابط عمومی بکنم که یه جوری رفتار کردن که انگار کنفرانس رو خودشون تنهایی برگزار کردن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۱ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱ سپتامبر ۲۰۰۴

دارم از خواب و خستگی می میرم (زودتر لطفا!). شب همگی به خیر.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۳ نوشت.

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
برحذر باش که سر می شکند دیوارش

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۲ نوشت.

خیلی وقت بود از ونک تا خونه پیاده نیومده بودم. اصلا یادم نبود دفعه قبلی کی بوده. فقط یادم بود حالم چندان خوب نبوده اون موقع. هرچند که با این وضع پاردرد تقریبا دیوانگی بود، ولی خوب بود. بعدم تو همین مسیر داشتم از بغل یه تلفن عمومی رد می شدم و یه خانومه داشت برای کسی که اونور خط بود توضیح می داد که هنوز نرسیده تهران و به همین دلیل نمی تونه شب بره پیشش!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.

روز دوم کنفرانس هم گذشت. کله سحر تازه از خواب بیدار شده بودم و تو دستشویی بودم که تلفن زنگ زده و احسان می گه هیچکس تو خوابگاه نیست، بدو برو اونجا! نیم ساعت بعد تو خوابگاه بودم و جمع و جور شد و وقتی خالی شد تحویلش دادم و برگشتم طرف دانشکده. تو خیابون که داشتم می رفتم حال نداشتم کارتمو از دور گردنم باز کنم، برای همین هرکی که تو خیابون منو می دید خیال می کرد مثلا اختلال حواس دارم و آدرسمو نوشتم و انداختم گردنم. خیلی جالب بود که هرکی از کنارم رد می شد، زل می زد به کارتم! بعدم که تو دانشکده مشغول توزیع کیف و سی دی شدیم و بار بردیم و اینجور چیزا. اتفاقات مهم هم یکی این بود که یکی از مهمونا می خواسته از یکی از خانومای ما شماره تلفنشو بگیره! و بعد هم با یکی دعوامون شد که کیف رو برده بود و استفاده کرده بود و حالا اومده بود و می گفت اینو عوض کنین، سیاهشو بدین. بعد یه نیم ساعتی رانندگی کردم که به طرز جالبی هیچی نمی دیدم و حواسم به هیچی نبود! بعد رفتیم سر سخنرانی این یارو جلالی که الآن بابای IT شده تو ایران و فهمیدیم که چرا طرف اینقدر عقلش کمه. آخه اونم دانشجوی دانشگاه خودمون بوده! کلانتری هم نشسته بود حرفاشو گوش می کرد و مدام خمیازه می کشید. همین. بعدشم جمع کردیم و برگشتیم و یه نیم ساعتی تو ماشین پرت و پلای محض گفتیم و خندیدیم. فقط این روزا که بچه ها حسابی خسته شدن، همه به طرز محسوسی حساس شدن. از هرچیزی ناراحت می شن. ضمنا امروز کلا خلوت تر بود و انگار همه رفته بودن تو شهر گردش. ایشالا فردا هم به خیر بگذره و خلاص شیم بریم پی کارمون.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002