مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


چهارشنبه، ۳۰ ژوئن ۲۰۰۴

یهو به این نتیجه رسیدم که من پدر روحانی ام و بقیه، همه بندگان خطاکار. حالا که اینجوریه، سه روز فرصت می دم که تک تک بیاین پیشم و به گناهانتون اعتراف کنین. البته چون مساله حق الناس پیش میاد و من نمی تونم از طرف مردم، شما رو آمرزیده کنم، هر نفر فقط به ظلمی که در حق من کرده اعتراف کنه، باشد که آمرزیده گردد.
راستی! خیال نکنین می تونین سر من کلاه بذارین، من خودم می دونم که چیکارا کردین، فقط می خوام که از زبون خودتون بشنوم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۶ نوشت.

حالا نه که خیلی وضع دل و روده ام خوب بود، رفتم از تو یخچال یه کیلو کاهوی نشسته ورداشتم، خوردم!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۵ نوشت.

از مشهد زنگ زده، می گه “امیدوار” هستم. منم می تونم همین الآن حدود پنجاه تا فامیل مشهدی ردیف کنم که فامیلشون امیدوار باشه. خلاصه نشناختمش ولی الکی خودمو زدم به اون راه. حالا واسه یه ماه دیگه عروسی دخترش دعوتمون کرده، ولی من هنوز نفهمیدم عروس کیه! بعدم چون کسی خونه نبود سه تا پیغام داد که تاکید کرد به بقیه برسونم، الآن هرچی فکر می کنم دوتاش بیشتر یادم نمیاد!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۸ نوشت.

وقتی مثل جنازه ی توی تابوت می خوابم حالم خوبه، ولی تا شروع می کنم به غلت زدن یا از جام پا می شم، دلم بدجوری درد می گیره!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۷ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۹ ژوئن ۲۰۰۴

ارکات یه چیزی داره به اسم Crush-list که بسیار چیز مفیدی هستش. کلیات قضیه اینه که اگه از یکی خوشت بیاد، می ری تو این لیست اضافه اش می کنی، تا اینجا هیچ اتفاق خاصی نمی افته و فقط خودت می دونی که کی تو اون لیسته. اتفاق اصلی اون وقتیه که طرف هم تورو بذاره تو همین Crush-list خودش. بعد یهو ارکات یه ایمیل برای هردوتون می فرسته که چه نشستی که تو اونو می خوای، اونم تورو می خواد و خلاصه بادا بادا مبارک بادا. اینجوری دیگه احتمالا هیچ بنی بشری به خاطر بی زبونی و خجالتی بودن، بی کس و کار نمی مونه.
حالا با این توضیحات، هرکی دوست داره تعارف نکنه. بره منو تو لیستش اضافه کنه.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۰ نوشت.

الآن یاد این افتادم که به گوشم رسیده که بعضی از دوستان رفتن گفتن “آیدین بچه پولداره. خوش به حال زنش” یا یه چیزی تو همین مایه ها. همینجا بگم که هرکس که اینجوری فکر می کنه بیاد به خودم بگه. حاضرم بگیرمش. فوقش یه ساعت باهاش کار دارم، بعدم پولشو می دم. بعدم طلاقش می دم. خاک برسر هر احمق بیشعور نفهمی که اینجوری فکر می کنه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۷ نوشت.

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۵ نوشت.

حالا هلو اینقدر پشمالو نبود نمی شد؟!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۰۳ نوشت.

دلم لک زده برای دردسر. دارم دنبال یه موضوع جنجالی می گردم که بنویسم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۱۱ نوشت.

بالاخره یه اسم مناسب برای کتاب اتوبیوگرافی خودم پیدا کردم: “مخزن الامراض، فی مقامات شیخ آیدین لنگ دراز”

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۶:۱۰ نوشت.

خواب دیدم پروفسور یوسفی (مدیر سابق و لایق دبیرستان) داره سر صف بچه ها رو موعظه می کنه. طبق معمول قاطی کرده بود ومی گفت “این ارکات رو آمریکایی ها راه انداختن برای استثمار ما. به این دلیل که الآن نود درصد بچه های سوم دبستان اونجا عضو شدن! ولی کور خوندن، ما یه گروه ضربت راه انداختیم و با همون بچه های سوم دبستان داریم تحقیقات اتمی می کنیم که چند وقت دیگه پدر آمریکا رو در بیاریم.” بعد یهو یکی از بچه های هفتاد و هشتی شروع کرد به هو کردن یوسفی، بعد کم کم تمام بچه ها داشتن یوسفی رو هو می کردن ولی اون اصلا به روی خودش نمی اورد.
این بود انشای ما درباره اثرات شام زیاد خوردن و زیر پتو خوابیدن تو هوای گرم تابستون!
توضیح: دوستان توجه کنن که من redundancy (به قول کلانتری ریدَندَنسی) صحبتهای یوسفی رو گرفتم که شد چهار خط، وگرنه یوسفی کمتر از چهل و پنج دقیقه حرف نمی زد که البته حدود نیم ساعتش سکوت بود!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۰۹ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۸ ژوئن ۲۰۰۴

ماااااااااااااااااا! به خدا این یه روزی همکلاسی من بود. الآن رفته واسه من تو ارکات عکس گذاشته با زن و بچه اش تو دفترش تو دبی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اصلا باورم نمی شه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۲ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۷ ژوئن ۲۰۰۴

برین از ترکا بپرسین آیدین یعنی چی. می گن یعنی روشنایی.
منم دیگه از تاریک بودن خسته شدم. دیگه بسه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۰ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۵ ژوئن ۲۰۰۴

سوال شماره 39 می گه: “در صورت موفقیت فرزند شما در آزمون ورودی سمپاد، آیا موافق تحصیل وی در مراکز سازمان خواهید بود؟”
تنها سوالی بود که مجبور شدم روش فکر کنم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۶ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۴ ژوئن ۲۰۰۴

بگوش تا توانی به باب دیلن…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۱ نوشت.

زندگی خنده داری داریم. قبول نداری؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۱ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۳ ژوئن ۲۰۰۴

انگار صداوسیما یه آیین نامه جدید تصویب کرده که هرکی مثل سیلوستر حرف می زد، باید بیاد خبرنگار بشه!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۵ نوشت.

آخ که چقدر امروز نظریات جنجالی دارم. کاش می تونستم بنویسمشون.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۳ نوشت.

قانون: اگه یه روز بعدازظهر خوابیده باشی و هیچکس دیگه هم خونه نباشه، حتما تلفن زنگ می زنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۵۷ نوشت.

گرمای لعنتی. ترافیک لعنتی. راننده های لعنتی. اعصاب لعنتی.
می گه خب حالا روت کم شد، یاد گرفتی از دفعه دیگه تو خیابون با مردم لجبازی نکنی. ولی من یاد گرفتم که دفعه بعدی کولر ماشینو خاموش کنم که دور موتور گرفته نشه!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۱ نوشت.

یه جورایی آدم خیال می کنه که خدا یه برنامه دوربین مخفی راه انداخته و ما سوژه های برنامه محسوب می شیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۰ نوشت.

این بغل یکی از لینکا مال جین جینه. به میزان کافی هم که از سیمور نوشتم. به همین دلایل هروقت می رم نگاه کنم ببینم مردم چه جوری از اینجا سر درآوردن، می بینم یکی برای “عکس جین سیمور” سرچ کرده و رسیده اینجا! دوتا مساله به ذهنم رسید که خواستم بگم:
1- اگه جای مسولین بودم می رفتم یه کارخونه آدامس سازی باز می کردم و تو آدامساش عکس همون خانومه رو می ذاشتم. این کار چند تا فایده داره. یکی اینکه کلی فروش می کنه و پولدار می شم. دوم اینکه با این کار جوانان دیگه وقتشونو پای اینترنت تلف نمی کنن. تازه از یه ماه دیگه دم در هر خونه ای می بینی یه مشت بچه نشستن و دارن عکسای جین سیمورشونو تاخت می زنن (اصطلاحش همین بود؟). کلی برای پر کردن اوقات فراغت جوونا تا تابستون مفیده.
2- جین سیمور همون خانومه است که توی پزشک دهکده بازی می کنه و به نظر من اصلا خوشگل نیست و هیچ جذابیتی هم نداره و به مقدار کافی کله خر و یه دنده و بی فکره. ضمنا از اون فمینیستاییه که اعتقاد دارن تنها فایده مردا اینه که اول حق زنا رو بهشون بدن، بعدم ببندیمشون به گاری و برامون بار ببرن. وقتی می گم با فمینیستا مشکل دارم، منظورم همین دسته است.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۰۰ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۲ ژوئن ۲۰۰۴

یه سوال: رعد و برق برای چی صدا داره؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.

Till all my years are done…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۶ نوشت.

واسه من دلتا فانکشن می فرسته از آسمون!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۵ نوشت.

فرازی از نطق تاریخی آیدین کبیر به مناسبت تولد اون یارو که خیلی ازش بدش میاد:
“بچه باید شکل باباش باشه. دیگه فوق فوقش شکل ننه اش! چه معنی داره شکل شوهر همسایه باشه؟!”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۳ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۱ ژوئن ۲۰۰۴

هه هه. تابستون شد. هنوز باور نکردم. همونجوری که حتی تا دیروز باور نکرده بودم امتحانا شروع شده. نمی دونم. ناباوری نیست. یه جور بی تفاوتیه. انگار که هر خبری بشه، اهمیتی واسه آدم نداشته باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۰ نوشت.

گزاره اول: زیاد جالب امتحان ندادم، اگه بخواد اذیت کنه می افتم.
گزاره دوم: دو دقیقه قبل از امتحان داشتیم تو دستشویی طبقه اول، پشت سر درس و استاد و مدل امتحان حرف می زدیم که در یکی از توالتا باز شد و ابوتراب از توش اومد بیرون!
نتیجه: این دفعه زیاد دوست ندارم نتیجه گیری کنم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۰ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۰ ژوئن ۲۰۰۴

یه سوالی برام پیش اومده. اگه این فارادی روز تعطیل گردش نمی رفت و می موند تو خونه، می مرد؟ به من چه که بخوام یه ساعت تو امتحان راجب گردش حضرت آقا توضیح بدم.
توضیح: ابوتراب و کالین معتقدن که گردش فارادی یکی از عناصره. ولی من هرچی تو جدول مندلیف گشتم پیداش نکردم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۴ نوشت.

می خوام بدونم تو دنیا نامفهوم تر از انتشار موج در فریت ها، چیزی پیدا می شه؟
پ.ن. پیدا شد! لامپهای مایکروویو!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۴۴ نوشت.

تازگی یهو به خودم میام و می بینم که یه ساعته رفتم بالای منبر و دارم راجب یه موضوع پیش پا افتاده که برای هیچکس جالب نیست وراجی می کنم، یا مثلا می بینم دارم برای جواب یه سوال دو کلمه ای، تمام وقایع از زمان جنگ واترلو تا الآن رو توضیح می دم.
مساله اینه که به نظر نمیاد عادات حرف زدنم عوض شده باشن، فکر می کنم خودآگاهیم بیشتر شده باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۴۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۹ ژوئن ۲۰۰۴

آخه ابوتراب! من از دست تو چیکار کنم؟
جلسه آخر برگشتی می گی من نمی گم اینا رو حفظ کنین، ولی روابط تضعیف کننده و تغییرفاز دهنده و اتصال کوتاه ها و دایرکشنال کوپلر ها و فریت ها و انتشار موج تو فریت ها و زوایای interaction رو بلد باشین! من اصلا نمی گم که کل لامپها رو باید حفظ باشین، یه قسمتشو می دم، می پرسم بقیه اش چه جوریه، ولی چون معلوم نیست کدوم قسمت رو می دم کل لامپها رو تیکه به تیکه بلد باشین!
ای خدا! آخه کدوم آدم عاقلی این همه پرت و پلا رو حفظ کرده تاحالا که من دومیش باشم؟!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۱ نوشت.

خوشم میاد که حواسم کلا معلوم نیست کجاس. رفته بودم رو پشت بوم، یهو دیدم اگه یه قدم دیگه وردارم رفتم رو سقف شیشه ای داکت توالت همسایه ها! یه چند ثانیه بعدشم باید از تو کاسه توالت مردم جمعم می کردن!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۶ نوشت.

Your breath is sweet
Your eyes are like two jewels in the sky.
Your back is straight, your hair is smooth
On the pillow where you lie.
But I don’t sense affection
No gratitude or love
Your loyalty is not to me
But to the stars above.

One more cup of coffee for the road,
One more cup of coffee before I go
To the valley below…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۲ نوشت.

به پنج نفر از افرادی که بتونن جایی خنده دار تر از اتاق انتظار سونوگرافی معرفی کنن، به قید قرعه جوایزی اهدا خواهد شد.
مردم هی بشکه بشکه آب می خورن، بعد می رن تو اتاق، دو دقیقه بعد میان بیرون و می گن نشد! دوباره شروع می کنن به آب خوردن.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۵۱ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۸ ژوئن ۲۰۰۴

Well I jumped into the river
Too many times to make it home
I’m out here on my own, drifting all alone…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۶ نوشت.

مانیتورم تا دیروز رنگ وارنگ می شد، از امروز تصویرش شروع کرده به راه رفتن.
کمکهای نقدی خود را به شماره حساب اینجانب واریز نمایید. می خوام مانیتور بخرم پول ندارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۵۶ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۶ ژوئن ۲۰۰۴

All the truth in the world adds up to one big lie

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۳ نوشت.

I’ve been down to the bottom of a whirlpool of lies
I ain’t looking for nothing in anyone’s eyes
Sometimes my burden is more than I can bear
It’s not dark yet, but it’s getting there…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۰ نوشت.

بسیار کار جالبی بود. اول ماشینو روشن کردیم. بعد کاپوت رو زدیم بالا. بعد دوتا سیم سوسماری وصل کردیم به دوسر باطری ماشین. (البته سوسمار که چه عرض کنم، تو مایه های برونتوسور بود اینا! (چه جالب، فکر کنم دیروز بود که داشتیم تو سلف راجب اینا حرف می زدیم)) بعد اون یکی سر این سوسماریا که دستمون بود اشتباها خوردن به هم دیگه. یهو یه صدایی اومد و پارکینگ روشن شد. خیلی جرقه خوشگلی بود. فکر کنم بشه تو جشنا و مراسم شادمانی با این وسیله حضار رو خوشحال کنیم. فقط باید اعتراف کنم که نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۶ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۵ ژوئن ۲۰۰۴

یاهو ورداشته سرخود ظرفیت همه میل باکس ها رو کرده صد مگ.
خیلی مسخره اس! حالا چجوری فخر بفروشیم که ماها کاربر قدیمی بودیم و شیش مگ جا داشتیم؟

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۱ نوشت.

آدم یه وقتایی شک می کنه که همه اینا تو چند ماه اتفاق افتاده. احتمالا خدا داره از یه چیزی تو مایه های companding استفاده می کنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۰ نوشت.

تا دیروز فکر می کردم منظور فردی از اون کلمه فقط یه جور استعاره یا کنایه یا یه همچین چیزی باشه. حالا ببین تو دیکشنری چی پیدا کردم:

prostitute: n
Somebody who uses a skill or ability in a way that is considered unworthy.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۸ نوشت.

سر امتحان داشتم سرمو می خاروندم که به مبارکی و میمنت به اولین موی سفید برخوردم. خیلی راحت کنده شده بود و چسبیده بود به دستم. یه ده دقیقه ای فقط داشتم اونو بررسی می کردم. احساس جالبی بود.
ضمنا نمی دونم چرا بازم احتمال خطای بیت، 99% دراومد!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۷ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۴ ژوئن ۲۰۰۴

وقتی آیدین کوچک بود!
همینجوری که داشتم سیستم انتقال (ادبیات مخابرات) می خوندم، یاد قدیمیترین نشونه های علاقه خودم به مخابرات افتادم. دوم دبستان بودم انگار، تو کتابای بابام یه کتاب پیدا کرده بودم که موضوعش تلفن بود. اصلا یادم نمیاد اسمش چی بود، فقط جلدش قرمز بود. یادمه دور از چشم بقیه می خوندمش. هرچی بیشتر می خوندم، بیشتر از پیچیدگی موضوع کف می کردم. یادمه وقتی اون تو یه چیزایی راجب شماره گیری پالس خوندم کلی ذوق کرده بودم، البته قاعدتا فوقش یک دهم حرفای کتابو فهمیده بودم. یه مشت نقشه شماتیک و مدار داخلی گوشی تلفن هم توش بود که ساعتها می نشستم الکی نگاهشون می کردم و هیچی سر در نمی اوردم. خیلی باحال بود. نمی دونم چی داشت که اونجوری جذبم می کرد. چند ماه بعدش اسباب کشی داشتیم، بعدش دیگه کتابه رو ندیدم. خیلی هم دنبالش گشتم ولی پیدا نشد که نشد.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.

احساس می کنم وسط برف و بوران افتادم رو زمین. خوابم میاد. چشمامو می بندم. بعد یه نفر میاد محکم تکونم می ده و می گه: “تو نباید بخوابی. باید بیدار بمونی. می خوام بکشمت”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۱ نوشت.

قال آیدین کبیر، مع الالهام من المرحوم فردی مرکوری کبیر:

I’m not an engineer, I’m just a mathematical prostitute!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۹ نوشت.

قدیمیا می گن: “کور از خدا چی می خواد؟ یه زن خوشگل”
پ. ن. ما که هرچی فکر کردیم نفهمیدیم به چه دردش می خوره. به درد آدمای بینا نمی خوره چه برسه به اون کوره!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۵:۳۰ نوشت.

حتی بدم نمیاد بقیه عمرمو بالای دکل دیده بانی یه کشتی بادبانی قدیمی، وسط دریا بگذرونم. الکی دور و برم رو نگاه کنم و سالی یه بار داد بزنم “یه خشکی می بینم”. بعد بالاخره یه نفر می فهمه که من اون بالا دارم وقت تلف می کنم و همه خشکیا خالی بندیه. یه روز چهار تا از اون ملوانای اساسی از نردبون میان بالا و از اون بالا پرتم می کنن پایین. منم باکله می رم وسط تخته های عرشه.
راستی کتاب علوم سوم راهنمایی می گفت اینا اسکوربوت می گیرن!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۵:۲۹ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۳ ژوئن ۲۰۰۴

حالا اصلا می گیم جزوه مایکروویو جاش تو همون بار خر بوده. درباره غیبت جزوه link budget چی می تونیم بگیم؟!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۳۸ نوشت.

I studied silence to learn the music
I joined the sinful to regain innocence.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۵۹ نوشت.

هرچی بیشتر ماشین می خونم، بیشتر نمی فهمم که چرا قدرتی ها لقمه رو اینقدر دور سر خودشون می چرخونن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۰۳ نوشت.

و خدا سلکسیب را آفرید.
و این دیگه آخر مسکّنه.
اگه نبود باید دو شب تا صبح از درد زانو بیدار می موندم!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۰۱ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۲ ژوئن ۲۰۰۴

مامانم معتقده که تو اتاق من خر با بارش گم می شه. تا اینجا مشکلی نیست. فقط نمی فهمم جزوه مایکروویو من قاطی بار خره چیکار می کرده!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۱۴ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۱ ژوئن ۲۰۰۴

یادمه تو راهنمایی هر سه چهار ماه یه بار فعالیتمو عوض می کردم و می رفتم سراغ یه چیز دیگه. اول داستان نویسی و انجمن ادبی بود، بعد رفتم دستگاه جوجه کشی ساختم. بعد رفتم سراغ نقاشی. بعد رفتم برای ساعت مطالعه، “مجموعه آثار افلاطون” رو انتخاب کردم. بعد رفتم ریاضی پیشرفته. بعد رفتم سراغ ساختن هواپیمای مدل. بعد دوماه راجب قلب تحقیق کردم. بعد دوباره کارگاه نگارش. بعد نقشه کشی…
تا اینکه سال سوم دوماه نذاشتن هیچ فعالیتی بگیرم و گفتن نمی شه اینقدر از این شاخه به اون شاخه بپری، بشین فکر کن ببین دقیقا می خوای چیکار کنی. دیگه خرس گنده شدی. باید بدونی که تو زندگیت بالاخره کدوم طرف می خوای بری.
یه مدت که اینجوری گذشت دیگه فکر کردن آدم شدم و گفتن حالا می خوای چیکار کنی؟ اول رفتم پنی سیلین ساختم، بعد دوباره دو سه ماه سر کلاس داستان نویسی رفتم و بعد رفتم سراغ مجسمه سازی!
فکرشو که می کنم، می بینم هنوزم آدم نشدم. هرچند ماه یه بار یهو تصمیمم برای کل زندگی عوض می شه. هیچ کاری رو نمی تونم تموم کنم. هیچی ارضام نمی کنه. آخرشم هیچی نمی شم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۱ نوشت.

خیلی وقت بود که آهنگ اینجا عوض نشده بود.
People are strange
THE doors

People are strange when you’re a stranger
Faces look ugly when you’re alone
Women seem wicked when you’re unwanted
Streets are uneven when you’re down

When you’re strange
Faces come out of the rain
When you’re strange
No one remembers your name…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۵ نوشت.

یارو تو درکه دوتا پرنده (هرچی فکر کردم دیدم فقط کلاغ و پتروداکتیل رو می تونم از روی قیافه اشون تشخیص بدم) انداخته تو قفس و راه می ره و می گه: “فال حافط با کامبیز و بهاره”. دویست تومن بهش می دی و تعیین می کنی که دوست داری کدومشون برات فال بگیره، بعد دستشو می کنه تو قفس و یکیشونو میاره بیرون و ادعا می کنه این همونیه که تو خواستی، بعد پرنده هه یه فال برات در میاره و دوباره برمی گرده سرجاش تو قفس. بعد سه تایی می رن و کم کم، گم می شن. بعد فالتو نگاه می کنی و می بینی تکراریه. یه فالی که کلی خاطره برات داره. حتی بیشتر از کلی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۰ ژوئن ۲۰۰۴

Well, I woke up this morning, I got myself a beer
Yeah, I woke up this morning, and I got myself a beer
The future’s uncertain, and the end is always near…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۴ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۹ ژوئن ۲۰۰۴

تازگی از ارتفاع می ترسم. ولی یادم نمی مونه، تازه وقتی می رم بالا می فهمم که می ترسم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۲ نوشت.

دارم فکر می کنم اگه قرار باشه یه ترم سرکلاس نرفته باشم و هروقت که رفتم گوش نکرده باشم و بعدش بتونم با چهار روز درس خوندن مشکل رو حل کنم، دیگه فلسفه وجودی لطیفی چیه؟

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۵ نوشت.

می گن که از خصوصیات آدمای نابغه، یکی هم اینه که نزدیک امتحانا پنیر زیاد می خورن که خنگ بشن. آخه اگه تو اون مدت تمام ذهنشون در اختیارشون باشه همش می شینن و فکرای فلسفی صدتا یه غاز می کنن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۴ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۸ ژوئن ۲۰۰۴

یادمه سوم راهنمایی هیچکس نبود که به ما معارف درس بده، خود آقای فریپور (مدیر مدرسه)شده بود معلم معارف. جلسه اول یه جمله ای گفت، نمی دونم حدیث بود یا آیه. گفت: “اشد من الذنب، طول الامل” بعد پنج شیش جلسه صحبت کردیم راجبش که مگه نه اینکه آرزوها باعث حرکت آدم می شن، پس چرا بلند بودن آرزو گناهه. تا جایی که یادمه آخرش به این نتیجه رسیدیم که منظور از “طول الامل” اینه که بشینیم از الآن برای چند سال دیگه برنامه بریزیم و مثلا بگیم دقیقا هفت ماه دیگه فلان کارو می کنم، دقیقا دوسال دیگه بهمان کارو می کنم، سه سال و چهار ماه دیگه فلان اتفاق می افته…
نمی دونم که نتیجه امون درست بوده یا نه، ولی این چند وقته مدام احساس می کنم طول الامل گرفتم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۰ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۶ ژوئن ۲۰۰۴

I
چرا اینجا اینقدر گرمه؟ نمی دونم چه خبره. چند ساعت پیش، نمی دونم چند ساعت، چشمامو باز کردم و دیدم افتادم اینجا وسط آتیش. راه افتادم و دارم می رم که برسم به تهش و ازش برم بیرون. هرطرف که می رم بازم آتیشه. هیچ نشونه ای نیست. شاید دارم دور خودم می چرخم. دارم فکر می کنم ببینم چه خبره. هیچی یادم نمیاد. اصلا یادم نمیاد قبل از اینجا کجا بودم. یادم نمیاد چی شد که از اینجا سر در آوردم.

II
کلی فکر کردم. شاید مسئول زغالسنگ لوکوموتیو بودم و همینجوری که داشتم مدام با بیل زغالسنگ می ریختم تو کوره، یهو راننده ترمز کرده و من پرت شدم توی کوره. شایدم با همکارم دعوام شده و اون منو پرت کرده اینجا. ولی به نظرم اینجا یه مقدار بزرگتر از اونه که بخواد کوره باشه. پس اینجا کجاست؟ چرا اینقدر گرمه؟ هیچی یادم نمیاد.

III
شایدم به من مشکوک بودن و منو انداختن تو آتیش که ببینن می تونم زنده از توش بیام بیرون یا نه. هنوز که زنده ام. پس می شه نتیجه گرفت که بیگناهم. پس چرا تهش پیدا نمی شه که برم بیرون. اصلا یادم نمیاد قرار بود چی ثابت بشه. یادم نمیاد به چی شک داشتن. اصلا هیچ موجود زنده دیگه ای یادم نمیاد. چرا بهم اسب ندادن؟ یعنی اصلا الآن کسی اون بیرون منتظرم هست هنوز؟

IV
بالاخره به یه آدم رسیدم. می گفت اینجا جهنمه. فکر کنم مزخرف می گفت. یادم نمیاد گناهی کرده باشم. اصلا هیچی یادم نمیاد. آدمو برای گناهی که نکرده که جریمه نمی کنن. اگه یکی یادش نیاد، اول بهش می گن چیکار کرده، بعد جریمه اش می کنن. پس دفاع چی؟ نه. اینجا جهنم نیست. یارو حتما گرمازده شده بوده. دارم دنبال درش می گردم که برم بیرون.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۸ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۵ ژوئن ۲۰۰۴

من چم شده؟ چیکار دارم می کنم؟ دقیق تر بپرسم. چه غلطی دارم می کنم؟

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۵ نوشت.

به قول طاسمانی: “افرااااااااااااد! بخندین!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۲ نوشت.

یه موجود احمقی به اسم محمدرضا رحیمی تبار، گفته که طبق آخرین بررسی های ما خطر زلزله تهران رفع شده. حرص می خورم. خنده ام می گیره. یارو بهترین فرصت رو پیدا کرده بود که حسابی معروف بشه و بهترین استفاده رو از اون کرد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۱ نوشت.

And now my friends…
Come along with me on a journey into the unknown
Perhaps to hell itself.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۴ ژوئن ۲۰۰۴

رمز کار نقاش موفرفری کانال چهار اینه که اصلا سعی نمی کنه هیچ چیزی دقیقا اونی بشه که می خواد.
یاد اون صحنه ای افتادم که سیمور به بادی می گه برای برنده شدن تو تیله بازی، نباید هدف گیری کنی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۵ نوشت.

ماشالا! هرچی می خونی تموم نمی شه.
فکر کنم اگه کلانتری یه ماه دیگه وقت داشت، حجم جزوه اش با بریتانیکا یکی می شد!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۴۵ نوشت.

هر لحظه به شکلی بت عیار در آمد!!!

Bote ayyar!!!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۴۴ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۳ ژوئن ۲۰۰۴

Who dares to love forever?
When love must die…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۷ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱ ژوئن ۲۰۰۴

دلم برای علی پاشا تنگ شده. وقتی که برات فیلم تعریف می کرد، می تونستی تک تک صحنه ها رو عینا تو ذهنت ببینی. هوس کردم بشینم و برام “آبی” رو تعریف کنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۴ نوشت.

و خدا برای تنبلها و آنان که فقط تا ده بلدند بشمرند، مفاهیم عمیق! per unit را آفرید.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۳ نوشت.

تا دوسه هفته پیش اگه همچین فکری به سرم می زد، به خودم می گفتم خیلی دیوونه ای اگه همچین کاری بکنی. الآن یه وقتایی فکر می کنم که شاید خیلی عاقلانه باشه.
لابد همون یه ذره عقل ناقصمم داره می پره دیگه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۲ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002