مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


جمعه، ۳۱ مه ۲۰۰۲

It ain’t no use to sit and wonder why, babe
It don’t matter, anyhow
An’ it ain’t no use to sit and wonder why, babe
If you don’t know by now
When your rooster crows at the break of dawn
Look out your window and I’ll be gone
You’re the reason I’m trav’lin’ on
Don’t think twice, it’s all right

It ain’t no use in turnin’ on your light, babe
That light I never knowed
An’ it ain’t no use in turnin’ on your light, babe
I’m on the dark side of the road
Still I wish there was somethin’ you would do or say
To try and make me change my mind and stay
We never did too much talkin’ anyway
So don’t think twice, it’s all right

It ain’t no use in callin’ out my name, gal
Like you never done before
It ain’t no use in callin’ out my name, gal
I can’t hear you any more
I’m a-thinkin’ and a-wond’rin’ walking down the road
I once loved a woman, a child I’m told
I give her my heart but she wanted my soul
But don’t think twice, it’s all right

I’m walkin’ down that long, lonesome road, babe
Where I’m bound, I can’t tell
But goodbye’s too good a word can be, gal
So I’ll just say fare thee well
I ain’t sayin’ you treated me unkind
You could have done better but I don’t mind
You just kinda wasted my precious time
But don’t think twice, it’s all right

(Bob dylan / Don’t Think Twice)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۰ نوشت.

هر چقدر که هفته پیش عالی بود و تو فرم بودم این هفته هیچ کاری نکردم. از بس که هفته آشغالی بود. اون از اون شنبه که تصادف شد. اونم از کوئیز الکترومغناطیس. اونم از بقیه هفته. فقط آخر هفته یه کم بهتر بود که به یه کنسرت و یه شب شعر با بچه ها گذشت. اگه اینا نبود که من الآن هنوز افتاده بودم. خیلی انرژی ازم گرفت این هفته، اونم به طرز احمقانه ای. الآن اونقدر خسته ام که دیگه هیچی برام اهمیت نداره. منظورم از هیچی درواقع اینه که فردا نه واحد کوئیز دارم ولی هیچی نخوندم هنوز. اونقدر خسته ام که تو این دو روزه تقریبا همش خواب بودم. حوصله ام سر رفته حسابی. تازه خاصیت وحشتناک عصر جمعه که دیگه جای خودشو داره. خیلی وحشتناکه اگه این ترمم مثل ترم پیش گند بزنم. ترم پیش واقعا فکرم مشغول بود. ولی این ترم چی؟ البته این ترمم کلی مشکل برام پیش اومده ولی الآن خیلی فکرم آزاد تر از ترم پیش. کاش این وضعیت نبود. یه جورایی دارم له می شم تو این دوره انتقالی خیلی مهم. گاهی وقتا فکر می کنم کاش حداقل هفته پیش که گرانپایه صدام کرد دفترشو پرسید که مشکلم چیه بهش اعتماد کرده بودم و گفته نه اینکه عین احمقا بشینم جلوش، بگم هیچ مشکلی ندارم ولی نمی دونم چرا نمی تونم دیگه به کسی اعتماد کنم. مگه نه اینکه اعتماد من به بعضیا باعث شده که دیگران اعتمادشونو به من از دست بدن. در ثانی، هرچی بوده تموم شده، الآن تنها چیزی که مونده آینده هستش. اصلا اهمیتی نداره. بیخیالش. اصلا من که مشکلی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. مگه نه؟
یه چیزی خیلی فکرمو مشغول کرده. دیروز مامانم بهم می گه: “تو هم مثل خودم هر قدرم که ناراحت باشی اصلا نشون نمی دی.” یعنی راست می گه؟ اونایی که منو می شناسن بگن که چه قدر این حرف درسته. چون خودم واقعا دوست دارم این جوری باشم ولی فکر نمی کنم خیلی موفق بوده باشم.
اصلا دیگه نمی تونم متنای متصل بنویسم. تمام دفتر یادداشتام تبدیل شده به تیکه های چار پنج جمله ای. یاد شعر نامدار افتادم:
“اگر بوسه ام را تاب آورده بودی،
پیش از رفتنت شاعر شده بودم.”
نسبتا بد روزگاریه چون تو مینیمم خودم هستم. نسبتا خوب روزگاریه چون بعد از مینیمم شیب تابع مثبته. بازم دارم آسمون ریسمون می بافم. معنیش اینه که مغزم هنوزم مرتب نیست. همون که قبلا گفتم: “دیورژانس افکارم مثبت بی نهایته.”
اینم حسن ختام:
“و من آن برگ خشکم
که طوفان زندگی از جایم کند
و جای پای عشق
همچنان بر کمرم مانده.”

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۷ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۹ مه ۲۰۰۲

دیدین این مرتیکه ضیا چه جوری داغ می شه و راجب سیاست مملکت شیش ساعت می ره بالا منبر؟ آخ که چه قدر حرصم می گیره وقتی این الدنگ احمق از اون سر دنیا راجب غیرت حرف می زنه. آخه حمال یادت رفته چیکاره بودی؟ اگه یادت رفته من یادمه. همه اونایی که می خوای با پرت و پلاهات شیرشون کنی که برن هرکار تو می خوای بکنن یادشونه چی کاره بودی.
یا نکنه حسنی بی غیرت بوده که اون طوری در وصفش شعر می خوندی؟ (حسنی بده، بد، بد، خیلی بده، بد، بد.)
اصلا از قدیم گفتن : “ضیا!!! یه وقت نگوزیا!!”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۱۰ نوشت.

امشب یه شب شعر بود تو دانشکده ما و ضمنشم مراسم تجلیل از محمود دولت آبادی بود. اومد نصف کلیدر رو خوند. عجب حوصله ای داره که این همه دری وری سر هم می کنه. من یه موقعی تمام هدفم این بود که بتونم توصیفا رو حسابی کش بدم که متنم طولانی بشه ولی الآن اصلا حوصله این حرفارو ندارم. هرچی کوتاه تر، بهتر و تاثیر گذار تر. اینا رو که گفتم الآن بهاره میاد گیر می ده که هرچی باشه استاد چند سال بیشتر از تو تجربه داره. بابا حرفی نیست، تجربه داره، خوش بحالش. اولا که این زندگی مالی نیست که حالا کم و زیادش اهمیتی داشته باشه. بعدم اینکه اگه اون از یه چیزی خوشش میاد و همش اونو تجربه می کنه دلیل نمی شه که منم خوشم بیاد. نه، منم خوشم نیومد که اون بسیجیه اونجوری حرف زد امشب ولی خب هرکار می کنم نمی تونم با نوشته طولانی حال کنم. اونم نوشته ای که صد صفحه فقط توصیف سبیل یارو باشه. دست خودم که نیست، نمی تونم دیگه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۹ نوشت.

خیلی همینجوریش فشار خونم میزونه، اونوقت رفتم نیم لیتر آب زرشک خوردم نصفه شبی. تو تاکسی که میومدم خونه اصلا از شدت سرگیجه هیچی سرم نمی شد. شانس اوردم سالم رسیدم خونه. تازه آب زرشکاش ظاهرا خیلی مونده بود و یه کمی تخمیر شده بود چون هم گاز داشت هم اینکه بوی شراب می داد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۸ نوشت.

از ماست که بر ماست
ما برقیا هرچی می کشیم از همین برق می کشیم. دیشب تا اومدم شماره بگیرم و آنلاین بشم برق رفت. اینم بد مصیبتیه ولی من از فرصت نهایت استفاده رو کردم. تا دیدم همه جا تاریک شده گرفتم خوابیدم و این جوری شد که من بعد از مدتها یه شب زود خوابیدم. خلاصه اینکه ما نفهمیدیم برق خوبه یا بده ولی هرچی باشه زندگی ما که بهش شدیدا وابسته شده. حالا ما به کنار، زندگی کل آدمای روی زمین که الزاما ممکنه برقی نباشن وابشته به همین برقه. از همین خاصیت این رشته خوشم میاد. اونقدر قاطی زندگی مردم شده که دیگه نمی شه جداش کرد و هیچ کسم نمی تونه ادعا کنه که نیازی بهش نداره. و این خاصیت در مورد هر چهار تا گرایش به یک اندازه صادقه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۶ نوشت.

قرمزته

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۴:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۷ مه ۲۰۰۲

فجیعا توصیه می شه که هر روز نیازمندی های روزنامه ایران رو از یه جایی گیر بیارین و طالع اون روزتون رو بخونین. من خیلی به این قضایا معتقد نیستم ولی این یکی بدجوری می زنه تو خال.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۵ نوشت.

کسی اینجا نیست که کل آهنگای هایده رو داشته باشه؟ ترجیحا نوار کاست نباشه، دیجیتال باشه که بتونم سریعتر توشون دنبال یه آهنگ خاص بگردم. دیشب یه خوابی دیدم که توش یه نفر که خیلی برام مهمه داشت یه آهنگ هایده رو سوت می زد و می خوند. تو خواب برام آشنا بود و می دونستم که آهنگه مال هایده هستش فقط شعرشو حفظ نبودم و همینجوری که می خوند من احساس می کردم که اون آدم با خوندن اون شعر خیلی حرفا می خواد به من بزنه(هرچند امروز یه حرفی بهم زده که کلی منو تکون داده ولی بیشتر از این حرفا بود.) ولی وقتی بیدار شدم دیگه هیچی از اون شعر یادم نبود. امیدوارم بتونم پیداش کنم. فقط یه سری خاطره خیلی گنگ دارم ازش.
کسی هایده نداره؟

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۳ نوشت.

به خاطر بعضی اعتمادای زیادم به آدما، اعتماد خیلیا رو به خودم از دست دادم. شاید برای گروه اول مهم نباشه که بهشون اعتماد بشه یا نه، ولی برای من اعتماد دوستام از همه چیز مهمتره. من اشتباهامو می دونم و مطمئنم که دیگه تکرارشون نمی کنم. ولی نمی دونم چیکار باید بکنم که اعتمادای از دست رفته رو دوباره بدست بیارم. من معذرت خواهیامو کردم، ولی نمی دونم که دوباره من همون دوست قدیمی می شم تو نظرشون یا نه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۲ نوشت.

بدجوری داشتم بازی می خوردم. کمتر از یه ماه پیش راجب رفتارای یه نفر حرف زدم. پریشب با یه کار مسخره خودم جرقه یه ماجرای نسبتا بزرگو زدم. ماجرایی که نزدیک بود آخرش خیلی احمقانه تموم بشه. درست تو لحظه ای که بقیه اون آدمو شناخته بودن من داشتم اسیر بازی جدیدش می شدم. در واقع اون لحظات آخر داشت به هر چیزی که می تونست چنگ می زد که دستش به من رسیده بود. نزدیک بود که درست تو لحظه آخر منو با خودش بندازه. بدجوری داشتم گول می خوردم. خیلی شانس آوردم. همشو مدیون خواهر بزرگه هستم. اگه امروز صبح تو روی اون آدم، جلوی من اونجوری حرف نزده بود ممکن بود من هیچوقت به خودم نیام. بازم کلی ممنونشم و کلی شرمنده اش. با همه اینا قرارمون اینه که هنوزم بهش فرصت بدیم. چون واقعا امکان عوض شدنش هست.
یه روز دیگه گذشت که توش اندازه ده روز بزرگ شدم ولی اندازه ده سال پیر شدم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۱ نوشت.

دفعه آخر خیلی خسته بودم نمی فهمیدم چی می گم. به هر حال دوتا جمله از حرفای اون شبو امروز صبح پاک کردم. شتر مرد، حاجی خلاص.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۵ مه ۲۰۰۲

عجب روزی بود، نمی تونم هیچی بگم، خیلی هم خسته ام. از اون بیشتر کوفته ام. تمام تنم هنوز درد می کنه. هنوزم وقتی فکرشو می کنم، خیلی فکرای دیگه میاد تو ذهنم. بدجوری به خیر گذشته.
حالا این وسط تو منو گیر آوردی که دعوام کنی. این وسط فهمیدم که هنوزم برای خیلی حرفاتون نامحرمم. این وسط بازم یه روز دیگه بزرگ شدم. این وسط من بدجوری موندم بین آدمایی که هرکدومشون راجب بقیه بدترین فکرای ممکنو می کنن. می ترسم منم یه وقت مثل اینا بشم. خیلی گرفتاریای خودم کم بود، اینم شد قوز بالا قوز.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۵ نوشت.

خدا!!! بپا یه وقت مرام دونت پاره نشه این همه مرام می زاری.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۴ مه ۲۰۰۲

اخیرا کم می نویسم، خیلی کم. دوباره سرم شلوغ شده و تازه دارم می فهمم که این همه مشغله تا حالا بوده و من از کنارشون گذشته بودم. بوده و من با بی خیالی اهمیتی که درخورشون بوده بهشون نمی دادم. وای که اون تعبیر دفتر سپید در مورد پرانتزا چه عالیه. (الآن یادم نمی آد دقیقا مال کی بود. باید سر فرصت آرشیوشو بخونم بیام لینکشو اینجا بزارم.) الآن می بینم که شونصد تا پرانتز بسته نشده دارم، پس بگو برای چی زندگیم دچار ERROR شده بود. کلی پرانتز باز دارم که بستنشون حالا حالاها وقت می گیره. وقت و انرژی. برای بستن بعضیاش خیلی دیر شده. نه اونقدر که دیگه نشه بستش ولی پدرم در میاد تا ببندمشون. فعلا اولین کاری که کردم اولویت بندی پرانتزاست. باید اول مهم تریناشو ببندم. ولی چقدر درس عبرت بود همه اینا برام. درس عبرت شد که خیلی کارا رو دیگه نکنم. خیلی قضایا رو یه جور دیگه پیش ببرم. خیلی حرفا رو نزنم. تو این نه ماه اندازه تمام هجده سال بقیه زندگیم چیز یاد گرفتم.
درس اول : زندگی کن، نذار زندگی کار دستت بده.
درس دوم : از آن مرد دانا دهان دوخته است
که بیند که شمع از زبان سوخته است.
درس سوم : با یه دست شیش تا هندونه که سهله دوتاشم نمی تونی ورداری.
…… و خیلی درسای دیگه که بعدا حتما می گم سر جاشون.
خلاصه اینکه خدا خرو می شناخت که بهش شاخ نداد. ببین اگه می شد پرانتزا رو باز گذاشت و رفت چه گندی می زدم. می بندم همه رو، یه کم زحمت می خواد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۴ نوشت.

داشتم یادداشتای قدیمی خودمو می خوندم که به زمان پیدایش اسم بخشهای کتاب مستطاب رسیدم.
مربوط می شه به دوازدهم تیر سال هفتاد و نه. یعنی پنج روز بعدش باید کنکور می دادم. یه سری یادداشت بود که روی دیواره تختم نوشته بودم که اصلش حالا تقریبا پاک شده و من نمی تونم خیلیاشو دیگه بخونم چون با مداد نوشته بودم. ولی یه بخشی شو که قابل خوندن بوده قبلا منتقل کردم روی کاغذ. به هر حال این سری یادداشتا همون روزی که گفتم شروع می شه و یه روز بعد از کنکور هم آخریش نوشته شده.
اون اول بالای همه گنده نوشتم : “نظریات عارفانه و نوشته های احمقانه” دورشم یه کادر کشیدم. بعدا یه کادر دیگه اضافه کردم به این کادر که توش نوشتم: “و خاطرات عاشقانه”. به هر حال بدم نمیاد اولین یادداشت روبنویسم.
“الیوم دوازدهم برج سرطان سنه هفتاد و نه، پنج روزی بیشتر تا کنکور نمانده. به گمانم در حال از دست دادن سلامت فکری و روحی خود می هستیم، چون شبها دیر خوابمان می رود که اسن مصیبت بسی برای ملک و مملکت گران آمده. باشد تا کنکور «لعنة الله علیه» را هم بدهیم و از دست همه اینان خلاص شویم.”
یادش بخیر یه زمانی خیلی به نثر قدیمی گیر داده بودم. تو اوجش دوتا تذکره نوشتم که خودم بینهایت باهاشون کیف کردم. ولی بعد از تذکره دوم که شیش ماه پیش بود دیگه هیچی اونجوری ننوشتم. در ضمن به دلیل احترام به آدمای مورد تذکره واقع شده از نوشتنشون اینجا معذورم.
همینو داشته باشین که آخریش اینجوری شروع می شد : ” آن فیلسوف بی بدیل، آن صاحب خط جمیل، آن دودرکننده همیشگی الکترو و ریاضی، آن نابغه دوران حال و ماضی، آن دوستدار گربه های پشمالو، آن آکل گیلاس و آلبالو، آن داننده …..، شیخنا و مولانا …… . گوینده سخنان نیک بود و استاد ممتاز….. بود و صاحب شلوارهای شیک…..” چون طرف بدجوری آشناس مجبورم نصفشو سه نقطه بذارم. ولی شاید یه روزی اون اولی رو که مال یکی از دوستای قدیمیه نوشتم اینجا. هرچند که خودم خیلی ازش راضی نیستم.
ببین توروخدا باز از یه جایی شروع کردم حرف زدنو، از یه جای دیگه سر در آوردم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۳ نوشت.

به سبک آقای یاوه گو:
خدایا دستت رو از آستین پیکان بیرون بیار و این استقلال رو ببازون.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۳ نوشت.

اینم متن زیر اون پوستر دکتر مصدق که گفته بودم :
” بکسانیکه وقتی پای مصالح عموم بمیان آید از مصالح خصوصی و نظریات شخصی صرفنظر میکنند بکسانیکه در سیاست مملکت اهل سازش نیستند و تا آنجا که موفق شوند مرد و مردانه میاستند و یک دندگی بخرج میدهند و باز بکسانیکه در راه آزادی و استقلال ایران عزیز از همه چیز خود میگذرند این عکس ناقابل اهدا می شود احمدآباد آبان ماه 1341 دکتر محمد مصدق”
سه تا نکته می زنه تو چشم. اولا که همه کلمات به هم چسبیده نوشته شده اند. دوما از علایم نوشتاری خبری نیست. سوما تو امضاش کلمه دکتر قید شده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۳ مه ۲۰۰۲

من دارم آزمایش می شم. خدا داره آزمایشم می کنه که ببینه ظرفیتشو دارم جزو اصحاب کهف بشم یا نه. دیشب قشنگ پونزده ساعت متوالی خوابیدم. حالا شایدم تسه تسه نیشم زده باشه.
یه مورد دیگه هم هست که خواب میاره. یادمه تو تبریز که واسه مسابقات موشها رفته بودیم علی رو یه چیزی نیش زده بود که دستش کلی باد کرده بود. خلاصه رفتیم دواخونه و دستشو نشون داد اونم یه شربت داد بهش، اگه اشتباه نکنم اسمش هیدروکسیزین بود. خلاصه علی خورد و فردا صبحش که از خواب پاشدیم باد دستش خوابیده بود. ما چهار نفر دیگه که دیدیم اینجوریه همون صبح که تازه از خواب بیدار شده بودیم به عنوان پیشگیری!!! هرکدوم کلی از اون شربته خوردیم و کلی هم علی خورد. نتیجه اش این بود که تو کل مراسم افتتاحیه که صبح همون روز بود ما رو صندلیای آمفی تئاتر اونجا خواب بودیم و سخنرانی مهم و پربار!!! پروفسور غفوری فرد رو از دست دادیم. بعدشم رفتیم ناهار خوردیم و این دفعه تو نمازخونه گرفتیم خوابیدیم. که مرحله مقدماتی سه تا از رشته ها رو از دست دادیم.
خلاصه اینکه من هنوز خوابم میاد. چیکار کنم؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۷ نوشت.

دیروز یه سوتی مسخره دادم که هنوزم دارم می سوزم. آخه همه نکته ای که تو مساله بود این بود که بفهمی دوتا خازن جریانشون مساویه پس سری هستن. من اینو نوشتم بعدش ورداشتم یه خازن معادل جاش گذاشتم، فقط عین این خنگا از فرمول خازن موازی استفاده کردم. عجب خری هستما. حالا اونی که صحیح می کنه شک دارم حتی بهم پنج بده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۶ نوشت.

من این را نیز نمی دانم،
همچون هزاران ندانسته دیگر،
و نیز بر خلاف هزارها دانسته.
فرق این دو فقط در نونی است،
ای کاش نبود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۵ نوشت.

و من برگزیده شدم….
و انی بعثت…..
اند آی واز چوزن….
اوند ایش چوست…..
همیشه منتظر روزی بودم که برگزیده بشم و امروز این اتفاق افتاد، ولی نه به پیغمبری بلکه برای رفتن به کنفرانس. فکر کنم برای پیغمبری هنوز باید خیلی صبر کنم. چون خدا جای مسجد منو به توالت رهنمون گشته.
خلاصه این که ایشالا هرکی از این جماعت بلاگر (که ماشالا نصفشون برقی و کامپیوتری هستن) که شهریور بیاد شیراز چشمش به جمال بنده روشن می شه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۴ نوشت.

وای واقعا که هفته خسته کننده ای بود. خیلی از خودم کار کشیدم. هنوزم جون ندارم که بتونم خیلی حرف بزنم یا اصلا بیدار بمونم. ولی بعد از مدتها دوباره از جون کندن لذت بردم. نمی دونم دعا کنم که خدا نصیب کنه یا نکنه، ولی به من که بدجوری خوش گذشت.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۳ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۱ مه ۲۰۰۲

الو؟ این بلاگر قاطی کرده انگار.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۴۴ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۰ مه ۲۰۰۲

امروز عصر یه لحظه هوس کردم برم تو مسجد دانشکده با خودم خلوت کنم ولی لامصبا درشو قفل کرده بودن. در ضمن تو این ساختمون جدید مسجد در ورودیش نسبتا نزدیک ورودی دستشویی هاست. به هر حال اینا پیش زمینه بود برای چیزی که عصر تو دفترم نوشتم. (جزو یادداشتهای ابلهانه) :
” و خدا نیز مرا نخواست
و کبوترها نیز از من فرار کردند
و آن گاه فقط دربهای توالت بود
که به روی من باز بود.”
ولی خدا با این کارش واقعا حالمو گرفت.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۲ نوشت.

اگه یه درس تو دنیا باشه که به آدم دید بده و به فکر کردن آدم کمک کنه، الکترومغناطیسه. سه ماه تموم با میدانای الکتریکی کار می کنی تا دستت میاد که از چه راهی می شه مسایلشونو حل کرد یا اصلا چه جوری باید بهشون نگاه کرد بعد یهو میری سراغ میدانای مغناطیسی که یه جورایی یهو باید دیدت عمود بر دید قبلیت بشه. واقعا که معرکه ست. ایشالا خدا نصیب کنه همه حداقل یه دور بخوننش.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۱ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۹ مه ۲۰۰۲

آخ که چه قدر بحث ایدئولوژیک – فلسفی بعد از پیتزا می چسبه بخصوص که طرف بحثت خواص دانشکده در طول اعصار باشن و محلشم صندلی – چمن دانشکده باشه وزمانشم ساعت پنج بعد از ظهر باشه. عجب موجوداتی هستن این خواص دانشکده. با وجود نقطه نظرای شدیدا متفاوتشون، نقاط اشتراک زیادی دارن که باعث شده بتونن دور هم جمع شن خیلی با هم راحت باشن. در واقع اینو می شه تو مختصات قطبی این جوری توجیهش کرد که زاویه هاشون از نظر عددی با هم خیلی اختلاف داره ولی در عمل تو دورهای مختلف دایره روی هم می افتن. جالبیش اینه که تو این بحثا معمولا به نتیجه مشخصی نمی رسیم چون تقریبا همه خیلی وقت پیشا ایدئولوژی خودشون رو پیدا کردن و خیلی سخت تغییرش می دن. در واقع فایده اش اینه که بیشتر با نظرات همدیگه آشنا می شیم. این یه جور آشنایی با تاکید روی موضوعه. یه برنامه هم داریم که آشنایی با تاکید روی شخصه. اینجوری که تو یه جلسه ای یه نفرو می نشونیم روی صندلی و بقیه راجب همه چیز ازش سوال می کنن که نتیجه اولیه اش اینه که با عقاید منحصر بفرد اون یه نفر بیشتر آشنا می شیم. یه فرق دیگه این دوتا برنامه هم اینه که برنامه اول آدماش خواص ترن از برنامه دوم.
هرکی ندونه خیال می کنه ما داریم جامعه شناسی، الهیاتی چیزی می خونیم، نه برق.
(اینم شرح برنامه امروز از زبون حمید)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۰ نوشت.

اینو یادم رفت بگم. همین دیروز که اون همه چیز اتفاق افتاده بود یه نامه هم از آقای آموزش دانشکده رسید دستم که نوشته بود: “جناب حضرت آیدین خان، حالا که شما خیلی آدم توپی می باشید و ما مرده سجایای اخلاقی شما هستیم، و به مناسبت اینکه در یک ترم متوالی اساتید بدجنس به جنابتان نمره نداده اند و روم به دیوار، گلاب به روتون مشروط شده اید، ما طبق آیین نامه آموزشی پدرشونو در میاریم، شمام جون هرکی دوست دارین لطف کنین و یه کم درس بخونین که این ترم دیگه شرمنده اخلاقتون نشیم.”
البته متنش اینهمه مودبانه نبود و من برای اینکه متهم به بی ادبی مفرط نشم یه کمی توش دست بردم که یه وقت اونایی که ناراحتی قلبی دارن، خطری براشون پیش نیاد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۷ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۸ مه ۲۰۰۲

چند ساعت پیش می خواستم بنویسم دیگه من تموم شدم. منی که یه روزی واسه خودم کسی بودم و ادعام می شد، منی که یه موقعی درسی می خوندم و ورزشی می کردم، هوشی داشتم و شاد درونی بودم دیگه نیستم. نه اینکه دیگه این صفات رو نداشته باشم، خودم دیگه وجود ندارم. ولی چقدر امشب همه چیز باهم قشنگ همزمان شد.
بابام بالاخره سکوتشو شکست و نشست کلی نصیحتم کرد. کلی ازم ایراد گرفت. کلی تغییرات منفی مو تو این یه ساله به رخم کشید. کلی خصوصیات بد جدیدمو برام شمرد. کلی ……….
خودم دلیل همه تغییراتمو می دونم. فکرای بچه گونه، احساسات احمقانه، گم کردن خودم تو محیط جدید، بلند پروازیای جدیدم، دخالت کردن تو همه کارای یه دانشکده که عملا منو از پا انداخته،…… تا فردا صبح می تونم از این چیزا ردیف کنم. ولی گفتن خالی چه فایده ای داره؟ این دفعه دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم که درستش کنم. (درستش کنم نه!! درستم کنم.) و می تونم این کارو بکنم. مطمئنم که می تونم.
چه قشنگه که من همین امشب باید “دوست داشتن برتر از عشق است” رو می خوندم. و چه جالبه که حالا که دو هفته نشده که اون به خیال خودم عاشقی از سرم پریده و جاشو داده به یه جور دوست داشتن قشنگ، امشب باید بخونم که: دوست داشتن باعث تعالی می شه و عشق برعکس آدمو پایین میاره.
چه خوبه که همین امشب باید تو روزنامه واسه ماه تولد من بنویسه: “این هنوز ابتدای راه است” در حالی که من فکر می کردم دیگه رسیدم به تهش.
چقدر عالیه که همین امشب اگه با مکتوب فال بگیرم می بینم نوشته: “با خطاهای زندگی باید همان طور برخورد کنی که با زمین خوردنت برخورد می کنی. به جای اینکه زمین را نفرین کنی، ابتدا سعی کن بفهمی چه چیزی باعث افتادنت شده.”
همه اینا وقتی کامل می شه که بازم لجبازی کنی و بری سراغ دیوان حافظ، ببینی این اومده: “یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور”.
من به نشانه ها معتقدم. همیشه سعی کردم بهشون توجه کنم. ولی هیچ وقت ندیده بودم که این همه نشانه یه حرفو بزنن. بدجوری تکون خوردم. زلزله اش اونقدر شدید بود که همه چیزو خراب کرد. و خوبیشم همینه چون دیگه زحمت خراب کردن ندارم. از این به بعد تنها چیزی که هست ساختنه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۷ مه ۲۰۰۲

واقعا که! تفرش زادگاه آدمای بزرگی مثل دکتر حسابی بوده ولی این آقای تفرشی داره آبروی همه تفرشیا رو می بره.
اصلا کاری ندارم که آزاده سپهری چی نوشته بوده و عقیده اش چیه و حتی اون مطلبشو نخوندم ولی اگه ما داریم تو این زمونه زندگی می کنیم باید یاد بگیریم به نظر بقیه احترام بذاریم. نظرشون هرچی که می خواد باشه. اگه یه نفر نظری داره و ازش دفاع می کنه ما باید در برابرش از نظر خودمون دفاع کنیم نه اینکه چون زورمون می رسه دهنشو ببندیم. چیزی که مسلمه اینه که با قلدری هیچ وقت نمی شه نظر یه نفر رو حتی اگرم اشتباه باشه عوض کرد. واقعا متاسفم برای آدمایی که اینجوری فکر می کنم. تازه این تحصیلکرده مملکته. به گفته خودش داره فوق لیسانس می گیره. پس از اون بیسوادی که تو فلان روستا زندگی می کنه چه انتظاری باید داشت؟
آقای عزیز این کارت خیلی غلطه، مطمئن باش اونایی که از این کارت دفاع کردن یا با کسی خصومت شخصی داشتن یا مثل خودت دگم بودن. شماها اگه واقعا فکر می کنین نظرتون معتبرتر و درست تره مردونه ازش دفاع کنین، با منطق. با همون سلاحی که بقیه نظرات دارن، نه با زور. یا اگه واقعا خیلی ادعاتون می شه چرا نمی رین از این گنده تراشو هک کنین؟ زورتون به صفحه خصوصی مردم رسیده؟ اگه اون آدم چیزی نوشته و شما خوندین، تقصیر اون نیست. شما نهایتا می تونین اگه خوشتون نمیاد نخونین. اون مزاحم شما نشده. این شمائین که خلوت اون آدمو به هم زدین. سعی کنین کم کم یاد بگیرین که بقیه هم انسان هستن نه گوسفند، و هیچ اجباری ندارن که هرچی شما می گین درست باشه. هرچند امثال شما با این طرز فکرای بچه گونه بیشتر از هر چیز عقاید خودشونو زیر سوال می برن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۹ نوشت.

هیچ کینه ای ازت ندارم. مگه صد دفعه بهت نگفتم؟ چیو؟
– مرام لوطی فطیره، مزه لوطی خاکه.
همین. ولی سو استفاده نکن. همین جا تمومش کن این مسخره بازی رو.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۸ نوشت.

یه نامه قشنگ رسیده دستم. اجازه بدین نگم نویسنده اش کی بوده. راجب حرفای اخیرم در مورد دوستی حرف زده. یه جاش نوشته “… هرکی لیاقت دوستی با تو رو داشته باشه، دوستت می مونه.”
این یه جمله خیلی منو به فکر انداخت. اونایی که منو می شناسن می دونن که اصولا کم مغرور نیستم. یا خودمو هیچ وقت کم نمی دونم. (احتمالا تقصیر خون پسر شمشیره که تو رگای منم هست.)
ولی تو این یه مورد نمی تونم اینجوری فکر کنم. آخه نفس دوستی با من چه فوایدی می تونه داشته باشه که آدما لیاقتشو داشته باشن یا نداشته باشن؟ اگه شخصیت درست حسابی داشتم یا یه شعوری داشتم یه چیزی ولی حالا چی؟ به جرات می گم که همه دوستام از من فهمیده ترن. این منم که دارم ازشون چیزی یاد می گیرم. پس این منم که امیدوارم لیاقت دوستی شونو داشته باشم همین.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۷ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۶ مه ۲۰۰۲

و خدا دنیا را آفرید.
و خدا دنیا را همراه با همه گند و نکبتی که سرتاسرش را فرا گرفته آفرید.
دنیا را همراه با همه دورو ها و زیرآب زنانش آفرید.
دنیا را مانند مجموعه کاملی از انواع بدی ها آفرید.
و در برابر همه اینان اندکی خوبی.
……………
اما در عوض خوبی را دلنشین ساخت و ماندگار و بدی را فراموش شدنی.
و این ماییم که نباید به بدی مجالی برای ظهور دهیم، ما.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۰ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۵ مه ۲۰۰۲

و من نردبانی بودم،
که نجات از گودال را
پا بر گرده من،
توانست نهادن.
آری نردبانی بودم،
کنون
تخته پاره ای بیش نیستم.
که او نابودم کرد.
با تبری که خود با آن آشنایش کرده بودم.
و من هنوز آماده ام
آماده که دوستی دیگر مرا در اجاق خود اندازد،
آماده و منتظر.
که در قاموس این نامردمان،
این است رسم دوستی.
و من چه شادم که گرمابخش اجاقی خواهم بود،
اجاق کسی که روزگاری گرمابخش دلم بود.
و مگر جز این است
که باید جزای نیکی را با نیکی داد؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۶ نوشت.

این کتاب شخصیتهای گم شده مارکز یا ادامه صد سال تنهایی رو که از نمایشگاه گرفتم شروع کردم به خوندن. اولش کلی مقدمه و این حرفا داره که آره، مترجم نباید همش از این شاخه به اون شاخه بپره و باید به سبک یه نویسنده کلی باید وارد باشه که بتونه کتاباشو ترجمه کنه و باید بتونه تو همون سبک ترجمه کنه. خلاصه اینکه ترجمه هر کتابی کار هر کسی نیست. واقعا هم موفق شدن و این مترجمی که پیدا کردن خیلی عین خود مارکز هستش. در واقع مهمترین شباهتش اینه که مترجمه همونقدر فارسی بلده که مارکز بلده ( اگه مارکز بیشتر بلد نباشه). خلاصه جناب “مهندس محمدرضا راه ور” یه ترجمه ای کرده که نگو. باحالیش اینه که اولش صد جا اسم ایشون با پیشوند مهندس اونده که یه وقت خیال نکنیم بی سواده. حالا دیگه مهندسیش چه ربطی به ترجمه داره معلوم نیست. مدرکشم احتمالا “مهندسی آبیاری علفهای دریایی” از دانشگاه آزاد اسلامی واحد گوساله آباد کتول باشه. خلاصه اگه کسی ایشونو می شناسه ازشون بپرسه که یه ترکیبایی مثل “غیر قابل مقدور” رو از گجاشون در آوردن. حالا همه اینا به کنار ورداشته خود “صد سال تنهایی” رو هم ترجمه کرده. خدا رحم کنه به اون بیچاره ای که باید صد سال تنهایی رو بار اول به قلم واقعا روان و فارسی دقیق ایشون بخونه. من که خودم ترجمه بهمن فرزانه رو دارم. چاپ اول، 1353، انتشارات امیر کبیر. واقعا شاهکاره. شدیدا توصیه می شه که اگه تا حالا نخوندین و می خواین بخونین همین ترجمه رو بخونین. هرچند که خیلی کمیابه. راستش خودم کتاب دختر عمومو دودر کردم. خلاصه بگم این آقای فرزانه اگه زنده اس خدا عمرش بده. اگرم مرده که ایشالا دفعه بعد بیشتر عمر کنه. اون جناب مهندسم که خدا ازشون نگذره با اون ترجمه کولاکشون. بابا حالا گند زدی به ترجمه دیگه این همه دادار دودور نکن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۵ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۴ مه ۲۰۰۲

همیشه ترمینالای دوستیم اونقدر زیاد بوده که خیلی راحت با آدمای جدید رابطه برقرار می کردم. برای همین همیشه تعداد دوستام و دور و بریام نسبتا زیاد بوده. قدیما وقتی بین دوتاشون مشکلی پیش میومد من خیلی ناراحت می شدم ولی بعدا کم کم به خودم قبولوندم که اگه تو می تونی با اینا کنار بیای معنیش این نیست که اونام می تونن با هم کنار بیان.
ولی این دفعه مساله یه مقدار فرق داره. اونم اینه که یکی از اینا داره بقیه رو به جون هم می اندازه. داره باعث می شه منم بعضیا شونو از دست بدم. مساله اینه که یه نفر دوسه تا از دوستای منو می خواد برای خودش و می خواد اونا با کس دیگه ای دوست نباشن و اتفاقا اون دوسه تا برای من به طور نسبی مهم ترند. از نظر من هیچ ایرادی نداره که یه دوست منو پلکان خودش بکنه و بالاتر بره (مامانم همیشه می گه خیلی رفیق بازم) ولی از این خیلی ناراحت می شم که یکی با من مثل وزنه سر قرقره رفتار بکنه. که با خودش به دو تا سر یه طناب وصل باشیم و پایین رفتن من باعث بالا رفتن اون بشه. من نمی تونم تحمل کنم که یه نفر بره پشت سر من دری وری بگه که خودشو خوب جلوه بده. من نمی تونم تحمل کنم که یه نفر اینقدر دورو باشه که جلوی من از اونا بد بگه جلوی اونا از من. بدبختی اینجاس که انگار اونا نمی فهمن قضیه رو. تو دوستی با این آدم داره سرم به سنگ می خوره، در واقع اون داره به سرم سنگ می زنه. اگه قضیه واقعا اینجوری باشه به زودی یه دعوای درست حسابی داریم. بعدش اون جمع یا جای منه یا جای اون.
من بوی کودتا علیه خودم رو تو جمعی که خیلیاشونو من به هم چسبوندم حس می کنم. ولی شاید دیر شده باشه. همونطور که محمدرضا پهلوی دیر صدای انقلاب ملت ایرانو شنید.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۳ مه ۲۰۰۲

خب به مبارکی و میمنت پوست انداختیم. تا یه هفته فرصت دارین که راجبش نظر بدین. نظرتون هر چی هست بی زحمت بفرستینش همینجا.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۵۶ نوشت.

از امشب یه بخش جدید به بخشهای سه گانه “کتاب مستطاب تراوشات ذهنی آیدین کبیر” اضافه شد.
سه تای قبلی عبارت بودن از: نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه، خاطرات عاشقانه. که دوتای اول کم و بیش اینجا نوشته می شد و سومیش به طور کامل تو دفترم بود. فقط گاهی وقتا یه کنایه ای ممکن بود بزنم بهشون تو اینجا. به هر حال اون سه تا کماکان به همون شکل وجود دارن. بخش چهارمی که اضافه شد هست : احساسات حکیمانه. معلوم نیست تکلیفش چی می شه دقیقا ولی به هر حال شورای تشخیص مصلحت کتاب مستطاب فعلا تصویب کرده که این بخش هم وجود داشته باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۱۲ نوشت.

من اگر ما نشوم تنهایم،
تو اگر ما نشوی خویشتنی.
ولی انگار امکان نداره که من و تو با هم ما بشیم. پس تو برای خودت ما بشو منم برای خودم ما می شم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۱۱ نوشت.

این دانشکده چی داره که همه دوست دارن توش بمونن؟ حتی یه وقتایی که کلاس نداریم شده پنج شیش ساعت موندیم تو دانشکده. نمونه اش همین امروز. از ساعت دوازده تا پنج تو صحن چمن مستقر بودیم. خدا خودش همه بنده هاشو از علافی نجات بده. بعدم می گیم چرا نمره هامون بد می شه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۱۰ نوشت.

عجب امتحانی بودا. صبح که رفتیم که مثلا با بچه ها مساله حل کنیم به نظرم اومد که به طور نسبی خیلی بلدم (بازم نسبیت)، به طور مطلقم خیلی بلد بودم. خلاصه اینجوری شد که با کلی روحیه رفتم نشستم سر جلسه. بعدش اول که سوالا رو گذاشتن جلومون تو دلم گفتم آخ جون بالاخره بعد از عمری از یه امتحانی نمره کامل می گیرم. شروع کردم به نوشتن ولی همین طور که می نوشتم تازه متوجه یه نکته های کوچیکی می شدم که تا اون موقع اصلا به فکرم نرسیده بود. عجب امتحانی بود. عجب سوالایی. خیلی نامردیه که واسه درس اختصاصی به این مهمی فقط سه تا سوال باشه. اونم اینجوری. ما که دیگه نهایت مساله تصویری که حل کرده بودیم یه کره بود جلوی یه صفحه یهو دوتا کره گذاشته بود جلومون و نوشته بود با استفاده از تئوری تصویر حل کنین. تازه اونجا پتانسیلا صفر بود ولی اینجا پتانسیلم داشتن. (بازم دم امید گرم که می گه نوشتم : با تئوری تصویر قابل حل نیست!!!). این استاده شاکی بود که چرا این ترم هیچ کس نمیاد پیشم رفع اشکال. به نظر واسه همینم یه جوری سوال داده که حالمونو بگیره. به هر حال من که اگه نصف نمره بگیرم خیلیه. صبحش بحث نمره ها شد، یکی گفت اگه بالای ده شدم شیرینی می دم. یکی گفت به ازای هر یه نمره بالای پونزده که بگیرم یه کیلو شیرینی می دم. مام گفتیم اگه نمره کامل بگیرم به همه ناهار می دم. اول امتحان تو دلم گفتم خاک بر سرم ناهارو پیاده شدم. ولی انگار خئا نخواسته بود. همین دیگه. مگه اینجوری واسه خودم توجیه کنم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۰۹ نوشت.

حمید جون حالا اصول مارو می دونستی دیگه قرار نبود پیش دستی کنی و قبل از خودم انتشار بدیشون که. منظورت از متعادل نوشتن چیه؟ یعنی زبونم لال می خوای بگی من می ترسم؟ تو که می دونی من کله خر تر از این حرفام. ولی انصافا تو این یه مورد حوصله دردسر ندارم جون خودم. به هر حال هنوز خیلی قسمتای فابل انتشار دیگه اش مونده. سعی می کنم خورد خورد اونا رو هم بنویسم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۰۸ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۲ مه ۲۰۰۲

بفرما! این همه سال راجب نسبیت حرف زدیم و ادعا کردیم که نسبیت همه چیزو توجیه می کنه، یهو این ندا خانوم از اون بالای دیوار یه حرفایی زد که به درک خودمون از نسبیت شک کردیم. معلوم می شه که ختی درک آدما از نسبیتم نسبیه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۱ مه ۲۰۰۲

اینم ادامه اصول آیدینیسم سیاسی:
بخش دوم – راهکارها
یک – دیکتاتوری
این مردم باید زور بالا سرشون باشه. نه دیکتاتوری مطلقه قائم به فرد در همه سطوح. در سطح حاکمیت اختیار یک نفر به خودکامگی کشیده می شه. ولی در سطح ملت فقط زوره که می تونه باعث بشه مشکلات فرهنگی حل بشه. باعث بشه که مردم یاد بگیرن می شه تو هر کاری فضولی نکرد و می شه که کسی هم از اونا برتر باشه و مجبور بشن بعضی از تعصبات بیجا شونو ترک کنن و اونا رو به دیگران تحمیل نکنن.
(ادامه دارد)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۳ نوشت.

عجب وضعیتی شده. این الکترومغناطیس همچین رو ناخودآگاهم تاثیر گذاشته که همش خواب می بینم دارم میدان حساب می کنم. تو خیابون همش خیال می کنم که الآن باید پتانسیل ماشینا رو حساب کنم. ایشالا خدا خودش شفا بده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.

وای از دست این آخر هفته ها دیگه دارم بدجوری خسته می شم. قدیما که آخر هفته همش خونه بودم همیشه شاکی بودم که از بیکاری و یکنواختی حوصله ام سر رفته. حالا یه دوماهی می شه که هیچ روز تعطیلی نبوده که شبش خونه باشیم. دیگه دارم حسابی خسته می شم. بابا گاهی وقتا لازمه که آدم یه شبم خونه بمونه. این خدام همیشه عوضی می گیره دعاهای آدمو. ما گفتیم هر دو هفته یه بار یه جایی بریم یه کاری کرد که یه وقتایی واسه ظهر و شب دو روز تعطیل چهار تا برنامه جور می شه. یا مثلا همین هفته که سه روز تعطیل بوده هر سه شبش مهمونی بودیم. من که دیگه خسته شدم. آدم وقتش مال خودش نیست. خیر سرم فردا صبحم امتحان دارم. اونوقت امشب معلوم نیست تا ساعت چند باید بیرون علاف باشم. خدا تو چرا نمی گیری حرف آدمو؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۷ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۰ مه ۲۰۰۲

مگه من چیم از بقیه کمتره که اونا به اسم خودشون اصول و ایسم داشته باشن ولی اصول آیدینیسم سیاسی نداشته باشیم؟
از امروز منم شروع به انتشار اصول خودم می کنم.
برعکس همه که مدعی جهانشمول و همیشگی بودن ایدئولوژیشون هستن من شدیدا اخطار می کنم که حرفهای من به طور دقیقی پی ریزی شده اند و فقط مخصوص وضعیت حال حاضراین گوشه زمینه.(منظور مرکز زمین و عالمه)
(سفارشات برای نقاط و زمانهای دیگر پذیرفته خواهد شد.)
(به دلیل حاکمیت مختصات کروی بر عالم در مبدا کار مشکل تره، پس من که تونستم اینجا حلش کنم، جاهای دیگه هم می تونم.)
حق نقد اصول برای سایرین محفوظ است. با منتقد هر جور دلم بخواد برخورد می کنم.
——————————————————————————————
و اما اصول :
بخش اول – مشکلات
تنها مشکل این جامعه فرهنگیه. بی فرهنگ نیستن ولی فرهنگی توشون عمومی شده که کلی ایجاد مشکل می کنه و جلوی پیشرفتو می گیره. از ایرادات اصلی این فرهنگ می شه از عوامل زیر اسم برد.
یک – فرهنگ افراط در همه چیز.
دو – فرهنگ احساس صاحب حق دخالت بودن و محق بودن در همه زمینه ها.
سه – فرهنگ خود برتر بینی مطلق.
چهار – فرهنگ تعصب بیجا در مورد همه علایق خویش.
و……

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۲۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۹ مه ۲۰۰۲

و ما بالاخره رفتیم نمایشگاه. تا ده و نیم که سر کلاس بودیم. بعدشم که ما با تاکسی رفتیم و تا ساعت یازده و نیم تو نمایشگاه معطل اونایی شدیم که با ماشین میومدن. اول از همه رفتیم غرفه روزنه که واسه نیما دارابی کلاس ایجاد کنیم. از بچه های سال بالایی دانشگاه خودمونه و خیلی هم آدم باحالیه. یه کتاب نوشته به اسم ژرف نگار که راجب طرز ایجاد تصاویر سه بعدیه به همراه فرمولاش که خیلی کتاب خوبیه انصافا و در ضمن نرم افزارشم همراهش هست. شدیدا به علاقمندان توصیه می شه. اینم سایتش. بعد غرفه انتشارات روزبهان بود که نادر ابراهیمی اونجا نشسته بود و;متاباشو امضا می کرد. طفلکی خیلی ضعیف شده. از فامیلای دور خودمونه. اونجا منم یک عاشقانه آرام رو گرفتم ولی ندادم امضا کنه چون سرش خیلی شلوغ بود و سرعتش پایین. گفتم بعدا می دم امضا کنی واسم. بعدش فوری رفتیم ناهار که یه وقت خدای نکرده تلف نشیم. جای همگی خالی کلی هم خوردیم. چقدرم که غذاش عالی بود!! بعد دوباره شروع کردیم به گشتن و یه سری دیگه کتاب خریدیم و تازه آخرش رسیدیم به تنها چیزی که من از قبلش براش برنامه ریزی کرده بودم. انتشارات مس. یه پوستر و یه ماگ جیم موریسون خریدم. خداییش کتاباشون اصلا فروش نداشت فقط همینا رو می فروختن اونم به قیمت خون عمه بزرگشون. آخرشم همه رفتن و من و حمیدرضا رفتیم طرف مطبوعات. تازه داشت بازی استقلال پرسپولیس شروع می شد و نسبتا غرفه هایی که تلویزیون داشتن شلوغ شده بودن. اونجا یه مشت آدم دیدیم. هادی خامنه ای، ابراهیم اصغرزاده، ابراهیم یزدی، فریبرز رئیس دانا… آها راستی رحیمی رئیس سازمان سنجشم دیدیم. مرتیکه با اون سازمان مسخرش سالی خداد نفرو می ذاره سر کار. خلاصه بالاخره هرچی بود راضی شدیم که برگردیم. و اما برداشت من از نمایشگاه:
فاشیسم چیه؟ پرنده س یا لک لک؟ که مجوعه داستانه. نویسنده اش هم ییلماز گونی هستش. اسمش نظرمو جلب کرد. توش نقاشیم داره. ظاهرا کتاب باحالیه.
یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی. الآن دارم فکر می کنم که کاش داده بودم همونجا امضا می کرد برام.
ما عشق را از بهشت به زمین آورده ایم، هیوا مسیح. از بس از این و اون تعریفشو شنیدم گفتم ببینم چیه. خودشم اونجا بود که امضا کرد برام. ولی عجب خط مزخرفی داشتو خوب شد که کتاباشو تایپ کرده چاپ می کنن و گرنه چشم مردم کور می شد سر خوندن هر کتابش.
عاشقانه ها، شل سیلور استاین. خیلی قطع جالبی داره. ویژ گی مشخصه اش همینه. و دیگه اینکه خب بالاخره مال شل جون خودمه.
هفده داستان کوتاه کوتاه، از نویسندگان ناشناس!!! احتمالا اونی که اینا رو جمع کرده حوصله نداشته واسه یه وجب کتاب اسم هفده تا نویسنده بیاره که اینجوری نوشته. خوب شد که تو ایران قانون حقوق مولف نداریم. داستان کوتاه کوتاه که هرچی باشه به هر حال قشنگه.
شخصیت های گمشده، گابریل گارسیا مارکز. داستان شخصیتایی هستش که تو صد سال تنهایی به اون صورت بهشون پرداخته نشده و فقط در حد اسم بودن اونجا. قاعدتا باید خیلی خوب باشه.
پوستردکتر مصدق. زیرش یه چیزی به خط خودش نوشته که هنوز نتونستن کامل بخونمش. ولی مضمون جالبی داره. وقتی رمز گشاییش کردم درسته می نویسمش اینجا.
– ماگ و پوستر جیم موریسون که هنوز هیچ تصمیمی برای نصب این دوتا پوستر ندارم. احتمالا می خوام پهلوی پوستر مصدق یه پرچم ایرانم بزنم به دیوار.
از راه که رسیدم خیلی خسته بودم. یه راست رفتم حموم. اونقدر خسته بودم و آب بدنم تبخیر شده بود که هیچ چیز مثل بخار تو حموم نمی تونست کمکم کنه (البته سونای بخار مسلما بهتره ولی خب دم دستم نبود.) بعد از حموم یه اصلاح صورت با تیغم تازه کلی چسبید. الآنم هنوز هوله مو در نیاوردم از تنم. این هوله خیلی اختراع خوبیه، گاهی وقتا که تنمه یهو هوس می کنم مثل فیلما بشینم جلوی تلویزیونو یه سیگارم بگیرم دستم، یه لیوانم آبجو بگیرم اون دستم. ولی چه کنم که ازهردوشون متنفرم. فقط به درد ژستای احمقانه می خورن. (راستی ایراد دیکته ای نگیرین که مطمئنم هوله درسته، نه حوله. یادمه خیلی سال پیش بحث جانانه ای تو روزنامه همشهری راجبش شد و هم دهخدا و هم معین به همین صورت نوشتنش.)
راستی یه چیز دیگه خیلی وقت بود که اینجوری تو نمایشگاه بهم خوش نگذشته بود. بالاخره بعد از این همه سال یه پارتنر خوب برای کتاب بازی پیدا کردم. حمید جون خیلی باحالی.
و یه عذر خواهی برای اینکه بازم هی از این شاخه به اون شاخه پریدم. وقتی ذهن آدم پر از پاره حرف باشه همین می شه دیگه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۵ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۸ مه ۲۰۰۲

وای وای وای. بازم وای. مغزم میزون کار نمی کنه. بازم دم امتحانا شد و من بیشتر فکرم درگیر بدبختیام شد. وقتی آدم مغزشو لازم نداره با تمام قوا در اختیارشه ولی تا مغزه لازمش می شه یهو هزار تا مصرف کننده دیگه هم به ترمینالای مغزش وصل می شن.
خیلی ذهنم به هم ریخته. احتمالا باید یه مدتی از زندگی مرخصی بگیرم وگرنه خودشون اخراجم می کنن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۱ نوشت.

خیلی مسخره است. دفتر خاطراتم پر شده. منم هی یادم می ره که برم یه دفتر بگیرم. برای همین در حال حاضر یا باید ننویسم یای بیام اینجا بنویسم که هیچ کدومش حس نوشتن رو کاغذو به آدم نمی ده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۹ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۷ مه ۲۰۰۲

وای امروز یکی از بچه ها رو تو آزمایشگاه اندازه گیری برق گرفته. سه فاز. سیصد و هشتاد ولت. خیلی شانس اورده که بلای اساسی سرش نیومده. ولی خب دستش سوخته دیگه حسابی. عجب وضعیتیه ها. صاحاب نداره این دانشگاه؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۱ نوشت.

امروز داشتیم یه بازی مسخره باحال می کردیم که بهش میگیم گوجه. یکی می شینه وسط و بقیه با توپ والیبال بهم پاس میدن و توپو می زنن تو سر اونایی که اون وسطن. هر کی اشتباه کنه باید بره اون وسط پهلو بقیه بشینه. اون طرف تر یه سری از اساتید داشتن با بچه ها فوتبال بازی می کردن. اون طرف ترش یه سری دیگه از استادا داشتن با بچه ها والیبال بازی می کردن. بابا کار این استادا خیلی درسته. به خصوص مخابراتیاشون. خلاصه یکی از استادا (رئیس سابق دانشکده) اومد با ماشین از بغل ما رد شد. شیشه رو کشید پایین و پرسید بازی جدیده؟ یهو یکی از بچه ها گفت آره دکتر بیا وسط. اون طفلی هیچی نگفت. اصلا به روش نیاورد. ولی فکر کنم دیگه خیلی پررو شده باشیم. اصلا باید دیگه باهامون بازی نکنن تا آدم شیم. ولی این یکی اصولا وقتی رئیس بود آدم باحالی نبود. حالاشم خیلی نیست. اصلا پس خوب شد اینجوری باهاش حرف زدیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۴ نوشت.

اه از دست این بحثای خاله زنکی خسته شدم دیگه. این به اون فلان چیزو گفته، اون به این بهمان چیزو جواب داده. این اینو لو داده. اون اونو لو داده. به درک. هر کی گفته خوب کرده. هرکی هر چی می خواد بگه بذار بگه. باید گفته می شد. اینا چیزایی نیست که بشه پنهانشون کرد و یا درست باشه که پنهان بشن.
پارامتری که بخواد آدمو عذاب بده، نویزه. نویز باید حذف بشه. به هر ترتیبی که شده. اینو از من داشته باش.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۲ نوشت.

خدا یک کمی به همه رحم کرد که من امروز موقع اون جلسه امتحان داشتم و نتونستم برم تو جلسه.
جلسه “زن و حقوق اجتماعی” بوده از طرف کمیسیون فرهنگی. در واقع از هفته پیش که یه مقاله راجب زن تو فریاد چاپ شد تمام دانشکده دارن راجب همین موضوع بحث می کنن. اون بنده خدا انصافا بد ننوشته بود. خیلی قشنگ یه ذهنیت جاهلانه در مورد زن رو توصیف کرده بود. حالا معلوم نیست اینا نفهمیدن یا خودشونو به نفهمیدن زدن که می گن این توهین بوده. چمی دونم توهین به زن، توهین به مقدسات، از این جور دری وریا. بسیج و نهاد هر روز یه جوابیه تکثیر می کنن می چسبونن به در و دیوار. تازه کار فریادم به شورای نظارت کشیده. به هر حال امروز یه جلسه ای بود برای بررسی همینا. اونجا یکی از آقایون محترم سال بالایی که به صفت …. هم معروفه رفته اونجا حرفایی زده که اعراب جاهلیت می زدن و بدبختانه به اسم دین که فکر نکنم هیچ اعتقادی هم حداقل به اسلام داشته باشه. بعد از جلسه طفلک دخترا کارد می زدی خونشون در نمی اومد. پسرام ظاهرا کم شاکی نبودن از دست این عوضی. ظاهرا قراره امشب تو خوابگاه به حسابش یه رسیدگی اساسی بشه. وقتی فکر می کنم که چهار سال دیگه بالاخره هردومون می ریم بیرون از این دانشگاه و همه به ما دوتا به یه چشم نگاه می کنن (یه مهندس برق از فلان دانشگاه صنعتی) خیلی ناراحت می شم. وقتی می بینم تو محیطی که حتما فرهنگی ترین محیط زندگیمه یه همچین طرز فکری هست به حال همچین جامعه ای بدجوری تاسف می خورم. آهای دخترایی که بیرونین، پشت کنکورین، بی خیال کنکور شین. بی خیال دانشگاه شین. بیاین دانشگاه که اینجوری نگاهتون کنن؟ مگه عقلتون کمه؟ اینا حیوونن و به شمام به چشم یه حیوون نگاه می کنن. حتی بدتر، به چشم یه کالا. کالایی که خدا آفریده تا اونا ……………
خیلی وحشتناکه.
می گم که خدا رحم کرد که من نبودم وگرنه دو تا اتفاق ممکن بود بیفته.
یک- وقتی می بینم یکی اینقدر پرت و بی ربطه و هیچ منطقی سرش نمی شه معمولا خنده ام می گیره. اگه امروز می خندیدم احتمالا طرف منم به چشم دختر می دید و یه بلایی سرم میاورد.
دو-اگه از مرحله خنده بگذرم جوش میارم. خدا اون روزو نیاره. یا کتک کاری راه می انداختم یا دهنم باز می شد و تازه همه بعد از دوسال می فهمیدن که من چقدر بد دهنم.
که خودم فکر می کنم با حرفایی که اون زده احتمالا شق دوم اتفاق می افتاد. همینجوریشم حالم از طرف به هم می خوره. از جامعه ای که فرهنگش می تونه یه همچین آشغالی بار بیاره حالم به هم می خوره. از خودم حالم به هم می خوره که هم جنس اونم…..

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۱ نوشت.

مرا دوست بدار.
نه اینکه عاشقم باشی،
– بگذار دوستت باشم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۶ مه ۲۰۰۲

خدای نکرده، زبونم لال نکنه این خورشید خانوم ایده و خدا میگرن را آفریدش رو از وخدا … را آفرید من اقتباس کرده باشه؟
همینجوری یه چیزی گفتما حوصله دعوا و کتک کاریم ندارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۴ نوشت.

بفرما ما تا دیروز خیال می کردیم خودمون خیلی خوش خوابیم. این بنده خدام عین ما خوش خوابه. بلکه بدتر از من چون من بدبخت هر بعد از هر دو سه ساعت خواب لطف می کنم و یه نیم ساعتی هم درس می خونم ولی این بابا همین کارم نمی کنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۷ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۵ مه ۲۰۰۲

ولی انگار جدی جدی ترانزیستور با کلنگ یه فرقایی داره ها!! من که از دیروز تازه دارم فرقاشو می فهمم. از اون باحالتر اینه که دیودم با بیل یه کم فرق می کنه که اینم تازه دارم درک می کنم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۸ نوشت.

فکر می کنی من خیلی خوشحالم که چیزایی رو که اینهمه وقت سعی کردم هیچ کس نفهمه، زندگی خصوصیم رو، یهو می بینم نصف یه دانشکده به اضافه شونصد تا غریبه فهمیدن؟
آیدین که آمار گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه آمار آیدین گرفت؟
به هر حال دیگه همه چیز تموم شده. عیب نداره. آمار سوخته گیرشون اومده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۴ نوشت.

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۴ مه ۲۰۰۲

عجب گیری افتادیما. صاف تو همین هفته نمایشگاه باید این استادا دو تا میان ترم برای ما راه بندازن که دومیشم پنجشنبه ظهره. اون وقت هر وبلاگی رو که می خونی قصه نمایشگاه رفتنشو گفته. دلم سوخت. آتیش گرفتم. وااااای. از همه بدتذ این خورشید خانومه. اصلا کتابا رو بی خیال رفته یه لیوان خریده که روش عکس جیم موریسون داره. آخه به کی بگم که منم می خوام. منم می خوام. مگه من دل ندارم؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۹ نوشت.

وای عجب گیری افتادیم ببینین چی نوشته:
” قبلا تو Yahoo messenger یک لیست بود که دوستان رو نشان می داد که آنلاین هستند یا نه ولی حالا صفحه ای راجب مسایل دیگر!!! باز می کند که هیچ جور هم خارج نمی شود.”
عجب مشکل پیچیده ای. نمی دونم کی کی یه همچین گیری داره حالا بابای من چسبیده که بیا زنگ بزنم بهش مشکلشو حل کن. آخه آدمی که نمی دونه مشکلش چیه، من چه جوری مشکلشو حل کنم؟ اصلا مردم ما چرا هنوز هیچی نشده فوری یه منسجر نصب می کنن می رن سراغ چت کردن. بعد می گیم چرا سرعت اینترنت تو ایران کمه. آخه چت که سرعت نمی خواد. اصلا بدبختی اینه که اجانب کامپیو ترو ساختن. مردمی که هنوز یه “ایت ایز ا بوک” بلد نیستن یهو می شینن پای کامپیوتری که همه چیش اینگیلیسیه. واااااای کاش درد یکی دو تا بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۸ نوشت.

دیروز داشتم نوارای خیلی قدیمیمو بازدید می کردم که یه نوار خیلی خاطره انگیز پیدا کردم. نمی دونم اسمش چیه. اینی که من دارم روش نوشته ترانه های کودکان. همش شعرای باحالیه که وقتی بچه بودیم می خوندیم: یه روز یه آقا خرگوشه، توپ سفیدم، عروسک قشنگ من… همینجور که داشتم نوارو گوش می کردم یاد قدیمام افتادم ولی نه به قدمت خود اون نوار. یهو هوس کردم شنا برم. انتظار نداشتم بعد از این همه وقت بتونم بیست تا برم. کلی از خودم خوشم اومده بود ولی یه ساعت بعدش که تمام ماهیچه های بازوم درد رو شروع کردن تازه فهمیدم که چه بلایی سر خودم آوردم.
من که تابستونا متوسط روزی چهار ساعت تو آب بودم و بقیه سال اقلا هفته ای یه روز برنامه داشتم الآن دوساله که رنگ استخرو ندیدم. من که هفته ای سه روز برنامه اسکیت داشتم از آخرین باری که کفشامو پام کردم یه سال می گذره. حیف اون کفشا که دارن گوشه اتاق خاک می خورن. بعد از اون همه وقت جودو کار کردن الآن یه اوکیمی ساده نمی تونم بزنم. کاش فقط همینا بود. ورزشای تفننی هم قطع شده. دیگه اسکی نرفتم. دیگه حتی از وقتی گواهینامه گرفتم پیاده روی هم نکردم. کاش فقط ورزش بود. چهار ساله که دستم به کلاویه های پیانو نخورده. یه ساله که یه برنامه دو خطی هم ننوشتم. دوترمه که حتی درس نخوندم. سه ساله که کلاس زبان نرفتم. وااای… من چم شده؟ هیچ کس هست که کمکم کنه دوباره پاشم؟ اصلا یعنی می تونم دوباره شروع کنم؟ خیلی سخته ولی باید جدی بود. حتی الآن تو وضعیتی هستم که کلی از مشغله ذهنیم کم شده. چیکار کنم؟ دلم بدجوری برای خودم می سوزه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.

دلم برای یه دوست خیلی تنگ شده. دوستی که هنوز شیش ماه نیست می شناسمش.
دوستی که اون وقتا درد دلایی برای هم کردیم که برای هر کسی نمی شد گفت. وای خیلی دلم براش تنگ شده. هوس کردم بازم پیشش درددل کنم و سرشو درد بیارم. از وقتی که اینترنت شبونه گرفتم دیگه خبری ازش ندارم. بابا مثل من که نیست آدمه، شبا زود می خوابه.
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۳ نوشت.

به هیچ احمقی اجازه نمی دم ناراحتش کنه حتی اگه بهترین دوستم باشه که اخیرا بچه بازیش گل کرده باشه.
آخه به این طفلکی چه ربطی داره؟ اصلا اگرم این گفته خوب کرده. نمی دونم کی گفته ولی هرکی بوده کار درستی کرده. از اولش تقصیر خودش بود اصلا، اونقدر نگرانت بود و مواظب که تو خیال کردی همیشه باید یه جوری رفتار کنه که تو خوشت بیاد. به هر حال این رفتار اخیرشم به خاطر خودت بود. جای این کارا یه ذره عقلتو کار بنداز.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲ مه ۲۰۰۲

خیلی وقته که “و خدا … را آفرید” ننوشتم. اینم یه جدیدش:
وخدا من را آفرید.
و خدا خودش هنوز مونده که یه همچین موجود پرت و پلایی رو چه جوری آفریده!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۳۶ نوشت.

خوب شد من اول هفته این درسو حذف کردم وگرنه منم الآن باید مثل حمید به خودم می گفتم:”آخه احمق……”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۵۴ نوشت.

دیگه یه پا آشپز شدما از این به بعد می شه بهم گفت آشپز چون امروز بالاخره آش پختم.جای همه خالی عجب آشی شده بودا. ولی خب خوردنشو به هیچکس توصیه نمی کنم حتی دشمنانم هرچند من از بس بچه خوبیم اصلا دشمن ندارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۵۳ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱ مه ۲۰۰۲

تاحالا دقت کردین که کتاب نظریه اساسی مدارها و شبکه ها نوشته ارنست کوه و چارلز دسور، جلد دوم، ویرایش دوم چه بالش خوبیه؟ من که دیشب پشت میز رو این کتاب خوابم برد. شمام امتحان کنین، ضرر نداره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۱ نوشت.

وای عجب خری هستما. کدوم احمقی رو تا حالا دیدین که تو تجزیه و تحلیل یه شبکه در آن واحد هم برای خازناش خازن معادل بزاره هم برای سلفاش سلف معادل. ولی من امروز برای اولین بار در طول تاریخ یه همچین کاری کردم بعدشم یه ساعت زور زدم که اون دوتا منبع جریان اضافه رو حذف کنم که طبیعتا نتونستم. ولی عوضش اون بنده خدایی که می خواد ورقه منو صحیح کنه بعد از عمری یه دل سیر می خنده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۰ نوشت.

این ترم با همه بدیاش یه خوبی اساسی داشت اونم اینه که هیچ کتاب درسی جدیدی لازم نداشتم و تونستم پولشو خرج کتابای غیر درسی بکنم که می خواستم. به همین راحتی مطالعه غیر درسی من طبیعتا خیلی بیشتر شد و نتیجه طبیعیش می تونه این باشه که ترم دیگه هم کتاب درسی جدید لازم ندارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۷ نوشت.

این قضیه فرستادن یکی دیگه سر امتحان خیلی باحاله. ترم پیش یه دختره جای خودش یه پسره رو فرستاده بود تو امتحان و تو همون امتحان یه پسره جای خودش یه دختره رو فرستاده بود که طبیعتا هردوشون لو رفتن. یکی نیست بگه آخه عقل کلا قبلش با هم یه هماهنگ می کردین که گیر نیفتین دیگه. خدا عقلو برای همینجور مواقع به آدم داده. حیفه که ازش استفاده نشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۶ نوشت.

امشب شب زنده داری داریم. تا صبح باید نقش تبدیل لاپلاس در تجزیه و تحلیل مدارهای الکتریکی رو بخونم که فردا دیگه مثل امروز ضایع نشم. یه بدی دیگه این تابلو شدنم این بود که احتمال داشت قرار بشه فردا سر امتحان میان ترم “مدار یک” جای یکی دیگه برم امتحان بدم که حالا که جلو استادش تابلو شدم اصولا غیر ممکن می شه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۵ نوشت.

یه سوال: چرا گرانپایه وقتی می خواد گیر بده فقط به دوستای من گیر می ده؟
جواب اولیه: چون تو دوستاتو از تو مشکل دارا سوا کردی. همتون برای همدیگه یه مشت رفیق نابابین.
جواب صحیح: چون تو این کلاسه به جز دار و دسته ما که هممون ترم پیش یا افتادیم یا حذف کردیم یا دفعه اولمونه که می گیریم الکترومغناطیسو اصلا کس دیگه ای نیست.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۴ نوشت.

عجب ضایعی شدیما امروز. تا حالا اینجوری تابلو نشده بودم دیگه. کسی تاحالا با این بشر مدار یا الکترونیک داشته؟(منظورم مهندس محمد تقی بشر هستش) اونایی که باهاش برخورد داشتن می دونن که چه آدم جالب و نازیه. خیلی خونسرد و آرومه و هیچوقتم از تکرار یه موضوع برای بار صدم خسته نمی شه حتی اگه خیلی هم به درس ربط نداشته باشه. خیلی با طمانینه حرف می زنه و گاهی وقتا یه لبخندی رو لبش میاد که آدم تو دلش میگه چه لبخند موذیانه ای. بنده که با ایشون سه واحد ترم پیش کلاس داشتم و شیش واحدم این ترم که البته به هر کسی هم نمی رسه کلاساشون و آدم باید مثل من جزوخواص برتر دانشکده باشه و نفر پونزدهم که بتونه این درسا رو با ایشون ورداره البته من بودم، ترم دیگه احتمالا صد و پنجاهمم نیستم.(بعدا راجب مکانیزم احمقانه انتخاب واحد تو دانشگاه ما براتون توضیح می دم). خلاصه امروز سر کلاس الکترونیکشون نشسته بودیم . قرار بود آخر وقتم یه کوئیز بگیرن که مام به امید بغل دستیه نشسته بودیم سر کلاس(کلاسای ما نیمکت داره اکثرا، نه از اون نیمکتایی که تو دبستان پشتش می نشستیم البته، اینا نیمکت بچه غولاس. آدم گاهی وقتا پاش به زور به زمین می رسه رو این نیمکتا) به هر حال کوئیز شروع شد و منم که چپ دستم با اتکا به اینکه اصولا مجبورم کج بشینم و تو جهت خلاف بقیه، داشتم خیلی خونسرد هرچی رو که علی می نوشت تو ورقه خودم کپی می کردم. بعد ایشون از جایی که نشسته بودن گفتن : اگه ناراحتین مجبور نیستین پهلوی هم بشینین می تونین جاتونو عوض کنین. که خب هیچ کس به روی مبارکش نیاورد تا اینکه اومدن و زدن رو شونه من و گفتن شما لطفا جاتونو عوض کنین که من ناچارا جامو عوض کردم (بازم دمش گرم که همیشه با احترام با آدم بر خورد می کنه.) منم که اصولا بدون وجود علی نمی تونم ترانزیستورو از کلنگ تشخیص بدم یک کم نقاشی کشیدم تو ورقه و بلند شدم که ورقه رو بدم بهش.(کم مونده بود پای ورقه بنویسم آیدین پنج ساله از تهران!!!) بعد گفتم استاد ببخشین، آمادگی امتحان نداشتم که ایشونم نه گذاشتن و نه ورداشتن گفتن : معلوم بود آمادگی ندارید. بالا خره باید شروع کنید به خوندن. اینو که گفت انگار یه سطل که چه عرض کنم یه بشکه دویست لیتری آب یخ ریختن رو سر من. کاسه کوزه مو جمع کردم و زدم بیرون.

حالا فردا با چه رویی سر کلاس مدارش برم آخه؟ از شانس ما فردام کوئیز مدار داریم از بخش تبدیل لاپلاس که اصلا نمی دونم لاپلاسو با کدوم قاف می نویسن. خدا خودش به خیر بگذرونه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۳ نوشت.

فجیعا مفتخرم که دوباره دارم کم کم به عنوان آدم شناخته می شم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۲ نوشت.

اصولا مرگ یه دفعه، شیونم یه دفعه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۰:۰۱ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002